بعد ۱۵ سال یه جا نشستن تو یه ساختمون هی رفت آمد هی سر و صدا به همه چی زندگیم کار داشتن همش زخم زبون بی هوا و بی خبر میومدن خونم وقتی ام می میومدن همه جا رو کنکاش میکردن چقد بی احترامی چقد شکنجه شدم چقد جاریام اذیتم کردن ی خانواده پرجمعیت وای خدا باورم نمیشه تموم شد اون روزاااا ی هفته س انگار از کابوس بیدار شدم دیگه فقط عید به عید خدایا شکررررتتتت...🥲🙏🙏🙏❤️❤️❤️