لطفا عاجزانه ازتون میخوام نصیحت نکنید و یکم خودتون رو جای حقیر بذارید بعد نظرتونو بگید...
حدود ۱۰سال با مادرشوهر توی یک ساختمون زندگی میکنم و تمام این سالها همه جوره دخالت دیدم و اصلااا ب روی خودم نیاوردم به قدری سرک میکشید ک میخواد تاریخ پریودامو دربیاره نذاشتم هر چن وقت یه بار ی کاری میکرد اعصابمو خورد کنه توضیح بدم خیلی طولانیه من تمام مدت صبر کردم فقط برا اینک دل نشکونم بی احترامی نشه صدام بالا نره ...و بیشتر از همه واقعا شرایطشو نداشتم ک جلوش وایستم حسابی تازوند حرف حرف اون بود مناسبتا ما رو میبرد هرجا دوست داشت بعدم هی گشت و گذار میکرد وهر چقد من ناراضی بودم اهمیت نمیداد اجازه نداشتیم دو نفره بریم مسافرت زنگ میزد زهرمار میکرد یا خلاصه توی مخ بود ...تا اینک حالا بعد ۱۰سال تقریبا شرایط جوری شده ک بشه جلوش وایستم ...چندین و چند بار زنگ زدم بهش کلااا رنگیش کردم خودشو شوهرشو ک بکشین کنار بذارید زندگی کنیم وقت و بی وقت شوهرمو صدا میکنن ببرتشون جایی برا کاری خب مام زندگی خودمونو داریم آخه چون وقتی صدا کنه ی جوری میبرتش ک دودشو ببینی مثلا میبره ۹ساعت یا برا ی کار دم دستی حداقل ۲ساعت میره و سرگرم نه نه شه....زنگ های من رو هیچ وقت برا شوهرم تعریف نمیکنه ...امروز علی رقم اون همه دادو فریادهای من پشت تلفن بازم ورداشت بردتش ۸ساعت ختم !
نمیدونم خداشاهده موندم توی کار این زن چرا دست نمیکشه از سر زندگی ما ...خیلی درمونده ام ...شرایط جابجایی هم داریم ولی اوضاعمون یکم قاطی پاتیه شوهرم نمیکنه مخصوصا ک میبینه با نه نه ش چپم بدار میکنه...
تورو خدا راهنمایی دعایی دارید بگید ....