همسرم بیماری اعصاب داره،شش ماه سال خوبه
شش ماه دیگش داغون
دیگه توان تحمل و جنگیدن با زندگی ندارم بریدم
خیلیم عاشقمه منم خیلی دوستش دارم
سختمه خیلی سخته به طلاق فکرکنم
به دل کندن از زندگیم
اما چاره ندارم
داره بزور بهم تحمیل میشه
خونوادش حمایتش نمیکنن
میترسم بعده من بدتر بشه داغون تر بشه
دلم براش کبابه
بیماری روانپریشی داره
با اینکه دارو میخوره ولی باز اذیت میشم البته توهم و هذیانش کمتر شده خفیف شده
مدام افسردگی داره تو خودشه
نه خوشحالیم نه ناراحتیم نه گریه م هیچی براش اهمیت نداره
هیچی خوشحالش نمیکنه
از خونه میزنه بیرون میره چند ساعت
جواب تماسمو نامیده
مدام نگرانم استرس دارم
بدنم میلرزه