به پوچی رسیدم
انگار دیگه خودمو نمیشناسم هنگم
هیچی خوشحالم نمیکنه
دلم میخواد تنها باشم و فکر کنم
از آدمای دورم خسته ام
با خانواده شوهرم تو یه ساختمونم ۱۳ ساله
از دور همی هاشون متنفرم
ولی نمیتونم بروز بدم😭
به شوهرم بگم اونم حالش بد میشه
فقط چشمش به شادی منه که سرپاست
مادرشوهرمم یا زنگ میزنه یا میاد خونه ام یا من باید برم
اون اگه بفهمه هزار تا حرف پشتم درمیاره
مجبورم بخندم ولی تا کی؟😥