صبح میرم سره کار...کاری که دوسش ندارم کاری که کارفرمام بداخلاقو عصبیه باهمه بدرفتاره...همیشه اشکمو دربیاره و تو گلوم بغز میشه به خاطره اینکه بگم میرم سره کار بگم علاف نیستم..
این از کارم
وقتی هم از سره کار میام میخوابم
بعدشم تو خونه
نه دوستی دارم منظورم دختره نه هیچی
روز خوش یادم نمیاد
اصلا شاد نیستم...همیشه تنها بودم اگه هم پیشنهاد دوستی بوداز جانب پسر قبول نکردم به خاطره اینکه همه میگفتن دخترنجیب باید باشه..
ولی برا هیچکی ارزش نداشتم هیچکس نیومد سمتم
هیج وقت هیچکی منو نخواست..همیشه با حسرت به عاشقا نگا میکنم..