2777
2789
عنوان

نمی‌دونم با مادرم چکار کنم

486 بازدید | 27 پست

دقیقا ۱۵ سال پیش با خیانت‌های مکررر و پی در پی از پدرم جدا شد ما سه فرزند بودیم و اون موقع اوایل عقد من بود به خاطر کم تجربگی و اوضاع متشنج خونه همش با شوهرم و خانواده اش درگیر بودم هر چی به مامانم میگفتم زشته سن و سالی ازت گذشته اون موقع ۴۵ سالش بود دست از کارات بردار هی حاشا میکرد و می‌گفت همتون به من تهمت میزنید تا یه روز برادر ۱۳ سالم من که خونه نبودم وقتی برگشتم بهم گفت همه حرفهای مامان با اون مرد غریبه رو شنیده و اصلا می‌ترسه تو خونه غذا بخوره همش فکر می‌کنه چون بابا طلاقش نمیده مامان میخواد با سم هممون رو بکشه 

من به برادرم گفتم بابا به خاطر وجود شما و اینکه نامادری بالاخره نیاد تو زندگیمون میخواد زندگیشو حفظ کنه اون برادر اون یکی ام تازه سوم دبستان بود برادرم گفت روح و روان من داره نابود میشه زن بابا رو به این مادر ترجیح میدم 

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

بعدش من که به بابام حرفهای داداشم رو گفتم جاررو جنجال به پا شد بابام به مادرم گفت نصف اموالم رو میدم طلاقت میدم برو با هر که میخوای مادرم رقت به فامیلهای شوهرم گریه زاری که دخترم باعث طلاقم شد عمه شوهرم مادر شوهرم همه اومدن گفتن چرا با مادرت اینکار کردی منم نمی‌تونستم بهشون بگم مادرم در واقع چکار داشته می‌کرده و همزمان با چند تا مرد در ارتباط بوده و وقتی پدرم ماموریت بوده از خونه زده بیرون و یک شبانه روز دنبالش می‌گشتیم 

شوهرم مرتب می‌گفت آبروم رفته و بیا طلاق بگیریم منم مصمم گفتم من طلاق نمی‌خوام و اومدم زندگیم رو از صفر ساختم و حتی برادر کوچیکم خیلی وقتها خونه ما بود بابام دوباره زن گرفت ولی همیشه حامی من و برادران بود زن بابام هم با بچه ها خوب بود من دوتا بچه آوردم کلا زن بابام کنارم بود 

مادرم هم بعد شکست های پی در پی با یه پسره ۲۰ سال از خودش کوچکتر ازدواج کرد و با پولهایی که از بابام گرفت و ارثیه پدرش خونه خرید و داره زندگی می‌کنه حالا هم بعد از تماسهای مکرر به من که بیا آشتی کنیم من قبول نکردم حالا رفته یه بچه بی سرپرست رو از پدر معتادش خریده بچه یک سالشه

وقتی زنگ زد به من گفت گفتم حالا بچه کلاس سوم خودت رو ول کردی رفتی حالا برای بچه های مردم داری مادری میکنی هیچی نگفت اما دیشب تو مراسم عروسی داداش کوچیکم که الان دکتر شده و با یه خانم دکتر هم کلاییش ازدواج کرده دایم میومد کنار من می‌نشست و می‌گفت خواهرت رو نمی‌خوای بغل کنی منم حرصم می‌گرفت 

برادرام حالا باهاش خوبن رفت و آمد میکنن اما من دلم به خاطر سختیهایی کشیدم اصلا صاف نمیشه دیشب پسرم می‌گفت مادرت اومده به من میگه مادرت به من محل نمیزاره پسرم می‌گفت مامان هر چقدر در حقت بدی کرده مادره دیگه اشکم در اومد اما دلم باهاش صاف نمیشه هیچ کس نمی‌فهمه چی میگم فقط پدرم میفمهه منو 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792