بخدا رفته بودیم با خانواده شوهرم پارک
من و شوهرم داشتیم قدم میزدیم پسرم موند پیش شون با بچه ها بازی کنه
دیدیم بستنی آوردن دست فروش میخوان بخرن گفتیم ما هم بریم بخوریم
بعد دیدم همه شون دارن بستنی میخورن به پسرم ندادن
من بلند گفتم یک بستنی به بچه من ندادین
فروشنده گفت بخدا ندیدم بقیه انگار نه انگار
با شوهرم هم دعوا کردم صداش در نیومد