سر سفره بودیم داشتیم شام میخوردیم
بابام به داداشم گفت نره خر هنوز تو خونه ای میخوری میخوابی هیچکاری نداری
داداشم نتونست خودش کنترل کنه بغضش ترکید دستشو گرفت جلوی دهنش گریه کردم رفت تو اتاقش صدای داداشم شنیدم میگفت چرا هیچکی من دوست نداره دیگه میخوام با همتون قهر باشم حرف نزنم با هیچکدومتون بعد صدای بابام میومد میگفت ۳۷ سالش شده ولی هنوز تو خونه ماست
بنظرتون فردا چیکار کنم تا داداشم حالش خوب بشه