گفتم من الان دارم صبحونه آماده میکنم
بچمو گذاشتم تو کف آشپزخونه و شروع کردم به صبحونه آماده کردن که یهویی پدر شوهرم گفت تو الان باید نهار آماده کنی نه صبحونه نهار میخوای چی درس کنی
منم عصبانی شدم با صدای بلند گفتم من هیچی نمیییییخورم
فقط میخوام شوهرم بیاد منو ببره خونم منو به زور آورده اینجا
من گوه میخورم فقط کارم نداشته باش بچم داره گریه میکنه من هیچی نمیخوام