داستان امشب
پسردایی من از خارج از کشور اومده و ما می خواستیم بریم دیدنش
مادرشوهرم هم می خواست بیاد ( مادرشوهرم خاله من هست)
شوهرم به من زنگ زد که سه تایی با هم بریم تو برو خونه مامانم از اونجا شام می خوریم بعد می ریم
واقعیت من دوس نداشتم برم اونجا بنابراین کار رو بهونه کردم و گفتم گرفتارم دم رفتن می یام که اسنپ بگیریم مجدد همسرم زنگ زد که می خوای اگر تو کار داری اصلا نیا
واقعیت من دوس داشتم برم دیدن پسر دایی ام. ما بچگی روزهای خوشی با هم داشتیم چند سالی از من کوچتره و یادآوری خاطرات برای هر دو مون شیرین هست دقیقا مثل برادرم می مونه
گفتم نه می یام اونجا
همسرم ناراحت شد و گفت که برای پسر دایی ات کار نداری اما اگر بخوای شام بری خونه مامان من کار داری
علت اینکه من دوس ندارم زیاد اونجا برم اینه که من و همسرم یک سالی اوایل ازدواج با مادرشوهرم زندگی کردیم و از خانواده من دور بودیم و متاسفانه مادرشوهرم منو خیلی اذیت کرد و توقع داشت که دیگه من خونه و زندگی و بچه ها شو جمع و جور کنم ( خاله من غیر همسرم ۴ تا بچه کوچکتر داره) اما من واقعا نمی تونستم من توی خونه پدرم تا حالا لباس بابامو نشسته بودم. این شد که مدام مادرشوهرم سر این موضوع با من تنش داشت.
الان البته خدا رو شکر توی شهر مادرم اینا هستیم و از مادر شوهرم جدا شدیم اما مادر شوهرم هم خونه شون دو تا کوچه با ما فاصله داره و نزدیکه. متاسفانه رفتار مادرشوهرم توی اون روزا اصلا از دلم نمی ره. البته به روی خودم نمی یارم الان هم هر پنجشنبه غذا برای همه می پزم و می رم اونجا. یا چیزی بپزم که بدونم دوس دارن براشون می برم. اما واقعا نمی تونم باهاش صمیمی بشم.
می دونم الان خودش هم پشیمونه رفتارش عوض شده و چند باری هم غیر مستقیم ازم خواسته که ببخشمش. اما من حرفی نزدم و خودمو به اون راه زدم. خلاصه دوست ندارم زیاد رفت و آمد کنم یاد اون روز ها می افتم و خیلی ناراحت می شم.
الانم از وقتی از خونه سر دایی ام برگشتیم شوهرم قهر کرده و حرف نمی زنه
کار من اشتباهه؟ واقعا نمی تونم احساسم رو تغییر بدم چی کار کنم