2777
2789
عنوان

لبه پرتگاه

129 بازدید | 23 پست

یه خانم ۳۲ ساله ام یه پسر ۲ ساله دارم و ۷ ساله ازدواج کردم برای خودم عقائدی داشتم که همیشه بهش پایبند بودن یه درست و غلطی توی ذهنم شکل گرفته بود که الان کلا فروپاشیده و این منو به لبه پرتگاه رسونده 

تصمیم گرفتم هر روز یک مورد از اتفاقاتی که برام می یوفته و واقعا نمی فهمم که من مقصرم یا نه رو اینجا مطرح کنم شاید واقعا من بدم خودمو اصلاح کنم 

مثلا امروز

یکی از اقوام فوت کرده بود من و همسر و پسرم رفتیم مراسم با مترو رفتیم و کالسکه برده بودیم توی پله برقی همسرم کنارم بود کالسکه رو من روی پله بلند کردم که یهو ضامن دسته ول شد و کالسکه نیمه جمع شد پسرم هم توش بود بین زمین و هوا بودم فقط دست انداختم از سیر کالسکه صندلی شو گرفتم تا بالاخره برسیم بالا همسرم این تقلا کردن منو می دید اما هیچ واکنشی نشون نمی ده 

و بعد هم آنقدر عادی رفتار می کنه انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و انگار نه انگار که ممکن بود من و پسرم و چندین نفر دیگه از پله برقی سقوط کنیم 

واقعیت قبلا خیلی بهش اعتراض می کردم که چرا اینقدر بی خیالی اما الان دیگه این کارم نمی کنم چون می بینم هیچ تاثیری نداره می که اگر جایی کمک خواستی باید کامل بهم توضیح بدی که کمک می خوای وگرنه من از کجا بدونم که کمک می خوای 

واقعا اونجا توی پله برقی با اون شرایط من باید چطوری توضیح می دادم 

توی خیابون ول می کنه می ره من با یه کالسکه خودم از خیابون رد می شم و از اون جدول وسط خیابون کالسکه رو رد می کنم  

واقعا یعنی کار من اشتباهه همسر من بی خیال نیست؟ 

بهش بگو

واضح چند بار بهش بگو

ببین اون. موقع چیکار میکنه یازم حرفی داره

اگه جوابتو نمیدم بدون درحدم نیستی پس عین سوسک پیف پاف خورده به پرو پام نپیچ چون بخوام با پام راحت لحت میکنم پینت میزنه بیرون اون وقت😊🤫🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭🤭

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

وای چه عجیب و غریبه شوهرتون

من پسرم البته ولی ۳ سال پیش داشتم از پله برقی مترو بالا میرفتم جمعیتم شلوغ بود یک خانم محترم و جوون کنارم داشت بالا میومد حس کردم تعادلش داره بهم میریزه و داشت میوفتاد عقب که با دست راستم گرفتمش تا نیوفته پایین و تعادلشو حفظ کنه..... کاملا ناخوداگاه اینکارو انجام دادم بدون هیچ فکری

کلیم ازم تشکر کرد و منم حس خوبی گرفتم ازش

بارها بهش گفتم می که تو باید کامل توضیح بدی که چه اتفاقی افتاده و چه کمکی از من می خوای تا من کمکت کنم 

نمی دونم واقعا من اونجا حتی صدام و بلند نکردم که یهو جمعیت نترسه هول کنند یه اتفاقی بیفته ولی خوب کسایی که اطرافم بودن کامل فهمیدن که چی شد چون قشنگ صدای در رفتن ضامن کالسکه اومد 

امشب

با این توضیحاتی که شما دادید هر کس برداشت خودش رو میده و مطمئنا نمیشه تشخیص داد که دلیل این نوع رفتار همسر شما چیه چون نمیشه تو یه پاراگراف و صرفا روایت کوتاه از یک اتفاق نظر درستی داد، ولی شاید همسرتون یک نوعی از اختلال رو داره و از عمد اینکارو انجام نمیده و ممکنه ریشه در خیلی چیز ها داشته باشه، میتونید برای اینکه بفهمید چطور باید با این مشکل رو حل کنید از همسرتون بخواید که با هم پیش یک مشاور برید و این مشکل رو در همسرتون ریشه یابی کنید، چون اگر حداقل بدونید این رفتارش از عمد نیست بهتر بتونید با این قضیه کنار بیاید. 

از همسرم خواستم که بریم پیش یه مشاور یا هرکسی که خودش قبول داره باهاش صحبت کنیم مشکل مون رو حل کنیم

قبول نمی کنه می گه وقتی خودم اینقدر می فهمم چرا باید برم به یکی دیگه بگم که مشکلم رو حل کنه می گم اصلا شاید مشکل از منه من میخوام مطمئن بشم چون دچار دوگانگی شدم دیگه واقعا نمی فهمم چی درسته چی غلطه

داستان امشب 

پسردایی من از خارج از کشور اومده و ما می خواستیم بریم دیدنش 

مادرشوهرم هم می خواست بیاد ( مادرشوهرم خاله من هست) 

شوهرم به من زنگ زد که سه تایی با هم بریم تو برو خونه مامانم از اونجا شام می خوریم بعد می ریم 

واقعیت من دوس نداشتم برم اونجا بنابراین کار رو بهونه کردم و گفتم گرفتارم دم رفتن می یام که اسنپ بگیریم مجدد همسرم زنگ زد که می خوای اگر تو کار داری اصلا نیا 

واقعیت من دوس داشتم برم دیدن پسر دایی ام. ما بچگی روزهای خوشی با هم داشتیم چند سالی از من کوچتره و یادآوری خاطرات برای هر دو مون شیرین هست دقیقا مثل برادرم می مونه 

گفتم نه می یام اونجا 

همسرم ناراحت شد و گفت که برای پسر دایی ات کار نداری اما اگر بخوای شام بری خونه مامان من کار داری


علت اینکه من دوس ندارم زیاد اونجا برم اینه که من و همسرم یک سالی اوایل ازدواج با مادرشوهرم زندگی کردیم و از خانواده من دور بودیم و متاسفانه مادرشوهرم منو خیلی اذیت کرد و توقع داشت که دیگه من خونه و زندگی و بچه ها شو جمع و جور کنم ( خاله من غیر همسرم ۴ تا بچه کوچکتر داره) اما من واقعا نمی تونستم من توی خونه پدرم تا حالا لباس بابامو نشسته بودم. این شد که مدام مادرشوهرم سر این موضوع با من تنش داشت. 

الان البته خدا رو شکر توی شهر مادرم اینا هستیم و از مادر شوهرم جدا شدیم اما مادر شوهرم هم خونه شون دو تا کوچه با ما فاصله داره و نزدیکه. متاسفانه رفتار مادرشوهرم توی اون روزا اصلا از دلم نمی ره. البته به روی خودم نمی یارم الان هم هر پنجشنبه غذا برای همه می پزم و می رم اونجا. یا چیزی بپزم که بدونم دوس دارن براشون می برم‌. اما واقعا نمی تونم باهاش صمیمی بشم. 

می دونم الان خودش هم پشیمونه رفتارش عوض شده و چند باری هم غیر مستقیم ازم خواسته که ببخشمش. اما من حرفی نزدم و خودمو به اون راه زدم. خلاصه دوست ندارم زیاد رفت و آمد کنم یاد اون روز ها می افتم و خیلی ناراحت می شم.

الانم از وقتی از خونه سر دایی ام برگشتیم شوهرم قهر کرده و حرف نمی زنه

کار من اشتباهه؟ واقعا نمی تونم احساسم رو تغییر بدم چی کار کنم 

اگر خودم تنها برم پیش مشاور هم که فایده نداره

چی کار کنم چی کار کنم 

نمی تونم به مامانم بگم می دونم خیلی ناراحت و نگران می شه 

نمی تونم به خواهر یا برادرم بگم چون اون ها هم هر کدوم گرفتاری های خودشون رو دارن و گفتن این چیزا نگرانی هاشون رو بیشتر می کنه 

البته توی رفت و آمد های خانوادگی این بی تفاوتی های همسرم رو می بینن و گاهی اون ها هم به همسرم تذکر می دن اما من سعی می کنم خودمو خوشحال نگه دارم و چیزی بروز ندم و به شوخی بگذرونم 

بهش بگوواضح چند بار بهش بگوببین اون. موقع چیکار میکنه یازم حرفی داره

چطور توی پله برقی توی اون شرایط توضیح بدم شاید من نمی فهمم یعنی همه توی یه شرایط بد گیر می کنند برای همسرشان توی اون حالت توضیح می دن؟

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز