چند سال پیش برای کاراموزی جایی میرفتم یه نفر اونجا بود که ب شدت ازش خوشم میومد و عاشقش شدم خب اون زمانا چون درگیر درس و کار بودم به خودم اصلا نمیرسیدم و اون اصلا توجهی بهم نداشت حالا خیلی به خودم میرسم و پیام داد که خیلی خوشگلتر شدی و میخواست بیشتر اشنا بشیم منم الکی گفتم ازدواج کردم ولی فکر کردم اگه همون زمان خوشش میومد چقدر بهتر بود ادم اگه هرچیزی رو تو زمان خودش داشته باشه چقدر قشنگتره من هیچ احساسی بهش نداشتم و کلا فراموشش کرده بودم
بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش! پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم میخوای شروع کن.
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی