من همیشه یه سری خاطرات تو ذهنم بولده
مامان بابا میخوام یه خاطره رو باهم مرور کنیم کلاس سوم بودم شب چله بود برقا رفته بود بابا من و مامان و داداش تو خونه شام پختیم مامان باسلوق درست کرد و کیک باقلوا امیرحسین بادکنک هندونه ای خریده بود باد میکرد بابا اون هندونه ای که خریده بودی تو بالکن از دست امیرحسین افتاد ترکید ما هم نشستیم سرش شروع کردیم خوردن بقیش هم مامان قاچ کرد گذاشت سر سفره
اون شب یادتونه برقا رفته بود من رفتم شمع اوردم نمیدونم چرا اما خیلی حال داد خونه یخ کرده بود مامان رفت پتو اورد پیچیدیم دور خودمون نشستیم پای تلویزیون
حالا شما ها نیستید پیش من اما روحتون کنار منه بابا اقا هیراد من بزرگ شده الان شده یکساله تازه یادگرفته میگه بابا امیرعلی هم یه بابایی شده عین خودت تازه یه دختر هم تو راه دارم خانواده من شده چهارنفره کاش پیشم بودید
مامان بابا یلداتون تو اسمون ها مبارک برای من و امیرعلی و بچه هام دعا کن