وقتی بیست سالم بود خانوادم باهزاردوز وکلک منو راضی کردن تابا پسز دوست بابام ازدواج کنم چون خواهرکوچکترم داشت ازدواج میکرد وتوفشارگذاسته بود خانوادمو واونام دختر بزرگتر خونه بمونه ازدواج بامردی که ازبچگی عاشقته وهمش کنترلت میکنه بامردی که شب عروسی بازور بهت تجاوز میکنه بامردی که همه ارزوهاتو زیرپاش میزاره وهزار دفعه بهش بگی ازت متنفرم ودوست ندارم باز دست ازسرت برنداره بری دانشگاه باهات بیاد باهمهذفامیل قطع رابطه کنی چون اونا بهت محبت دارن شب بخابی ببینی تاصبح بالاسرت بیداره وهمش نگرانه که توبری بامردی که شناسنامه وسندازدواجتو باخودش ببره ماموریت .بامردی که درسته ازهرلحاظ رفاهی تامینت میکنه وبلدنیست چطوری قلبتو نوازش کنه امشب گفتم دلم گرفته توکه نزاستی عروسی خوش باشم حداقل بریم بیرون .برگرده بگه اگه اجازه ندی بهت نزدیک بشم ازهرچیزی محرومی خدایاچیکارکنم هی میخام خوب بشم نمیتونم بامردی که عشق زندگیتو زیر بارکتک وتهدید گرفت کسیو که سالها پیش ازت جداکرد چجوری میتونی خوب باشب ازش متنفرم متنفرم متنفرم