2777
2789
عنوان

داستان زندگـــــے مــــن!

| مشاهده متن کامل بحث + 6818 بازدید | 179 پست

۱۶


رفتیم توی اون خونه هیچکسی هنوز نیومده بود چون برق و گاز نداشت،


نزدیک یک هفته با بخاری برقی زندگی کردم(برق ها هنوز کنتور بندی نشده بودن و از سیم بیرون کشیده بودن برای کارگره که منم استفاده میکردم ولی فشار استفاده که میرفت بالا برقا قطع میشد )


توی اون ساختون من بودم و یه کارگر افغانی،وقتی شوهرم نبود از ترس درو قفل میکردم کلیدم میزاشتم روش


بهمن بود رفتیم خونمون،هوا به حدی سرد بود که شبا صورتمو که از بخاری برقی برمیگردوندم یخ میزدم...


اب گرمکن و گاز هم نبود روی پیک نیک خورشت و توی پلوپز برنج میزاشتم...


گاهی وقتی پلوپز رو میزدم برق...برقا میپرید،

اب هم به حدی سرد بود که موقع ظرف شستن دستام درد میگرفت...



یک هفته تموم شد و گاز و برق خودمون وصل شد کم کم زندگی روی روال افتاد


ولی وقتس مثلا مادرشوهرم خودشو دعوت میکرد خونمون دخترشم زنگ میزد که بیاین ما اینجاییم (اصلا نمیفهمید شاید چیزی تو خونه ندارن...)


میومدن میخوردن و میریختن و میرفتن


حتی یادمه یه شب که هنوز گاز نداشتیم اومدن خواهرشوهرم اومد کمکم برای ظرف شستن یه کم که شست گذاشت رفت گفت واااای دستام درد میگیره نمیتونم


منم بهش گفتم:من سالها بعد اگه به بچه هام بگم یخ حوض میشکوندم دروغ نمیشه ،من هر شب باهمین میشورم و دستام میسوزه از درد


حتی یک هفته حموم نرفتم‌،زنگ زدم مامانم بیام خونت برم حموم بهم توهین کرد و منم پشیمون شدم کلا از رفتن...


(ببخشید هی جلو عقب میشه داستانم آخه یهو یه چیزایی یادم میفته که میبینم اگر نگم حیفه...)

۱۷



یک سالی بود توی اون خونه بودیم با خودم میگفتم سال دیگه سند میزنن همینجا رو و میشه برا خودمون...


اما یه شب شوهرم گفت عموم خونه رو فروخته پدر زنش(که دو تا واحد بغلی هم برای اون بود و خودشونم همونجا زندگی میکردن)


و گفت ما مستاجر پدرزن عموم شدیم و باید کرایه بدیم...


قشنگ حس کردم داغون شدم  



یه مدتی گذشت و پای شوهرم سر کارش شکست‌،خیلی بی پول بودیم چون سر کار نمیرفت که حقوق بیاره،


مادرشوهرم و دخترش هم همش میومدن خونمون و کم کم یخچالمونم خالی شد...


زنگ زدیم به مادرشوهرم اینا گفتن الان میریم سی هزار تومن کارت به کارت میکنیم...


شوهرمم گفت نه زحمت نکشید سی هزار تومن برم پایین نون بخرم بیام تمومه و قطع کرد...


زنگ زدم بابام که تازه آشتی کرده بود با مامانم و اومده بود تهران و زن هم نگرفته بود،


صبحش برامون سیصد هزار تومن اورد و ما یه کمی وسیله خریدیم


حالا یه روز پدرشوهرم اینا یه مرغ گرفتن دستشون اومدن خونمون،

سر بریدن مثلا برای شوهرم


رفتنی مادرشوهرم گفت این مرغو نگه دار دفعه بعدی اومدیم فسنجون درست کنیم بخوریم....


برای عصایی که برای شوهرمم خریدن پولشو گرفتن ازمون


یه بار در پایین باز بود مستقیم اومدن بالا نگفتن شاید کسی لخته یهو در بالا رو زدن


منم داداشم اومده بود شوهرمو ببره دکتر و قلیون هم اورده بود بکشن یهو رسیدن اونا


قلیونو دیدن صورتشونو جمع کردن رفتن تو قیافه


ما رفتیم دکتر و گفتن باید برید بیمارستان میلاد پیش فلان دکتر برای فرداش به زور وقت گرفتیم و رفتیم از صبح بیمارستان بعد از ظهر نوبت شوهرم شد


رفتیم داخل دکتر گفت باید پاتو قطع کنم و نمیشه درستش کرد و... شوهرم با اون پا میدویید و دکترو فحش میداد منو داداشمم پشتش


شوهرم زنگ زد به باباش اینا بگه


پدرش میگفت حقته تو شیشه کشی بایدم قطع کنن تو وقتی میشینی قلیون میکشی پس شیشه هم میکشی معتاد و... (حالا پدرشوهرم مثل... تریاک میکشه و بسته بسته قرص خواب میخوره ها)


خلاصه پای شوهرمم خوب شد و شوهرمم بعد این اتفاقات باهام بهتر شد یه جورایی عاشقم شد،نفسش برام میرفت چون دید همه جوره پاش هستم...


چند سال اول نامزدیم و یک سال بعد عروسیم هرچی کار کرد بدهی صدو خورده ای میلیونی پدرشو داد


بعد اول خدا بعد عموش کمک کردن ما یه خونه خریدیم...


وقتی اومدیم اینجا گفتم دیگه وقت بچس،چون شوهرم نشون داد مرد خوبیه،و کاری و سالمه،

و منم خب دوسش داشتم....



خلاصه رفتم دکترو چکاپ و... مشکلی نبود اقدام کردم شد یکسال خبری نشد،رفتم پیش یه دکتر بهتر گفت تخمک گذاریت ضعیفه فقط و با یه دوره دارو حل میشه...



خانواده شوهرم خبر نداشتن و شده بود سه سال بعد عروسیم


خواهرشوهرم شروع کرد فلان چیزا رو بخر بخور برای رحم های عقیم خـــیــــــلــــــــے خوبه...


میگفت من سر بچه اولم این هفته اقدام کردم هفته بعد بی بی چکم مثبت شد و ...



من چون راه دکتر دور بود با تنبلی میرفتم و میومدم


دکترمم خودش میگفت سنت کمه بچه میخوای چیکار به فامیلات بگو فعلا نمیشه برو پی عشق و حالت ولی گفتم بهم توهین میکنن و...


بیست ماه بعد با دارو باردار شدم که خواهرشوهرمم دختر دومشو باردار بود


کل خوشیم یازده روز بود بعد جواب آزمایش مثبت ،یازده روز بعد سقط شد...

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

۱۸



خواهرشوهرم و شوهرش عاشق پسرن،کلا برای بچه دومشون یکسال رژیم پسر دار شدن گرفتن،


تمام علایمش به بارداری پسر میخورد


هی به من میگفت من این یکی رو هم سومین ماه اقدام حامله شدم و... تا رفت سونوگرافی و گفتن دختره،(دخترا فرشته هستن من عاشقشونم ولی سوی سخنم به اینه که دل شکست بهم گفت عقیم هشت ساعت بخاطر حرفش گریه کردم،گفتم خدایا سپردمش به خودت و حضرت عباس‌،یا کاری کن بهش بگن عقیم یا اونی که میخواد نشه)


خلاصه گفتن دختره و این دوتا افسردگی گرفتن


حتی شوهرش شب عید یهویی ترقه انداخته بود زیر پاش اینم ترسیده بود گفته بود حامله ام من چرا اینجوری میکنی ،گفته بود بیخیال لوس نشو بابا...



تا این که زایمان کرد و هنوز دهش تموم نشده بود و خونه مادرش بود که باز به من گفت فلان چیزا رو بخور برای رحم های شل محشره...


باز دلم شکست و چیزی نگفتم


اومدم خونمون...گریه و گریه...



سه ماه نشده بود که فهمیدم طبیعی باردار شدم و بهشون گفتم


نشستم خونه و حواسم بود این یکی سقط نشه خدایی نکرده...


روزی که رفتم سونو و گفتن پسره رفتم خونه مادرشوهرم


خواهرشوهرم و شوهرش خــــــیلــــــــــــــــی ناراحت و توی قیافه بودن...



حتی خواهرشوهرم توی افسردگی های بعد زایمانش میگفت

آره شوهرم عاشق پسره،نگاهش رو به کسایی که پسر دارن رو میبینم که همش با حسرته و...



حتی یه بار گفت توی یه مهمونی مادرشوهرش میگفته شیرینی بخور شیر میدی خوبه ،دایی شوهرش گفته بوده،چیه حالا به عروسی که دوتا دختر زاییده که این همه تعارف نمیکنن(ببینید میدونم اون اقا اوج بی شعوریه اما میخوام بگم دل شکست،دلش شکست همین،پس بهتره مواظب حرف هامون باشیم)


خلاصه تا من زایمان کنم خواهرشوهرم صدهزار بار گفت پسر به درد نمیخوره،فقط دختر...

دختر دلسوزه،مهربونه،شیرینه،پسرا خنگن،احمقن و...


تا من زایمان کردم برداشت کلی ترکوند صدوپنجاه تومن کادو داد،مادرشوهرمم هیچی نداد،و داداشم و زنداداشم یه پلاک زنجیر و یه لباس که مامانم پرسیده بود گفته بود صدوبیست خریده


حتی خواهرشوهرم وقت ملاقات نیومد منو ببینه ولی داداشم و زنداداشم از اون سر تهران اومدن با کلی وسایل...


اومدم خونه و باز حرف های خواهرشوهرم ادامه داشت تا این که مادرشوهرم یه نوع فلج گرفت که به مرور خوب میشه...

۱۹



وقتی بیمارستان بود من غذای برادرشوهرو پدرشوهرمو میفرستادم


هرشب بهترین غذارو میزاشتم چون میگفتم از سر کار میان خستن بخورن


اخه یه بار رفتم دیدم خواهرشوهرم سیب زمینی و قارچ سرخ کرده برای شامشون...


بچه منم نمیموند خونه مادرشوهرم و همش گریه میکرد واسه همین نمیشد برم ولی غذا میفرستادم


مادرش بعد دو هفته اومد خونه ولی با ویلچر


یک هفته نشده بود خواهرشوهرم زنگ زد به خاله هاش بیاید من خسته شدم دیگه نمیتونم نگهش دارم و...



خاله هاش اومدن دو روز موندن کمک کردن


دختر خالش دید دستشویی کثیفه شست رفت

یخچالو تمیز کرد وـ..


خواهرشوهرم فقط کارای خودشو میکرد بعد یه هفته مادرشوهرم خودش اروم اروم راه رفت و...


توی اون یک ماه کل کاراش با شوهرم بود

به شوهرم گفتم خواهرت میره میاد میگه دختر دلسوزه،دلسوزیشم دیدیم،این وسط با یه بهونه میخواست جنگ بندازه خونه من ولی موفق نبود...


حموم مادرشوهرمو من شستم،


تازه میگفت زنگ بزنم آخر هفته اون یکی دختر خواهرم بیاد بشوره،

دیدم دخترش انگار نه انگار


پاشدم شستم گفتم نمیخواد کسی بیاد یه حمومه دیگه...


خواهرشوهرم یه چند وقت بعد کلا نرفت دیگه کمک...


تا چند هفته پیش خونه ما بودن به همسایه ما گفتش مادرشوهرم که:

عروسم که بچش گریه میکرد نمیتونست بیاد،دخترمم میوند فقط کار بچه های خودشو میکرد و میرفت...



حالا تمام این داستان رو که گفتم اذیت های مادرمم به کنار ...

20


از وقتی بچه دار شدم مادرم هی زنگ میزد به فحش میکشید منو شوهرم و خانوادشو که چرا نمیای اینجا بمونی


برای سیسمونیم یه چک دادن واسه بعد چهل بچم...


بماند چقدر تیکه انداخت خواهرشوهرم...


کل سیسمونی خودش یه کمد تک و چند تا اسباب بازی و لباس بودا


ولی من تخت و کمد و همه چی خریدم از قبل با پول شوهرم بعد چکشو گرفتم


میومد بچه هاشو مینداخت روی تخت و کالسکه بچم که خرابش کنن منم جمعش کردم کالسکه رو



مادرم به حدی اذیتم کرد که شیرم تلخ شد و از خونش بیزارم و الانم به زور میرم


یه بار داداشم مچشو توی خونه با یه مرد در حال شیشه کشیدن گرفت


میگفت میخواستم بکشمش ولی گفتم ابروم جلو خانواده زنم میره


ابروی تو میره،آبجی ولی من برم خونم دیگه نمیام خونه مامان...



مامانم هر چی دلش میخواد میگه بهم و تهش میشینه گریه زاری و نفرین منم همیشه میگم خدایی که بالای سر ماست شاهده که این وسط بد کی بوده ...



خدارو شکر میکنم که با این همه دغدغه ذهنی حداقل پسرمو داد که شاد باشم فقط بخاطر اون...



من خیلی سختی کشیدم و هنوزم دارم میکشم ولی همیشه نگاهم به جنبه های مثبت زندگی بوده که دیگه کم نیارم...


من خیلی وقتا خسته میشم از سنگ صبور بودن برای همه،و این که هیچ سنگ صبوری ندارم

مادری دارم که...


پدرمم که...


برادرمم که به عشقش رسیدو شکر خدا شاده


ولی من همیشه میگم اگه با زندگی نجنگی فکر میکنه زرنگه و زمینت میزنه پس باید نشون ندی کم آوردی!


من همه تلاشمو برای تربیت پسرم میکنم امیدوارم دیگه اینجا خدا پشتمو خالی نکنه

اگه دوس داشتین لطفا برای آرامش اعصاب و زندگیم دعا کنید


این هم از زندگی سیاه و سفید من


هر سوالی بود در خدمتم...

هــــــمـــــــــــــه رو یکجا کپی کردم چون از مسخره بازی بعضی ها فهمیدم سر کار گذاشتن دوستان چیز خوبی نیست 


تا چند روز هم لینک این تاپیکمو میزارم تا همه بخونن پس پیشاپیش شرمنده اگر تاپیک های تکراری منو دیدین 



خدایی چرا همه کسایی که داستان مینویسن یه بچه شیرخواره کوچیک دارن که وسطش باید برن بهش شیر بدن‌ 😁

شما نگران رفتنم نباش همه رو کپی کردم یکجا که وقت شما گرفته نشه😉

همه رو خوندم عزیزم مرسی که کپی کرده بودی.خیلی سختی کشیدی خیلی عذاب کشیدی هم از خانواده ی خودت هم خانواده ی شوهرت.ولی زندگی داره روی خوش بهت نشون میده پسر تو داری همسرتم خوبه.ایشالا همیشه خوشبخت و خوشحال باشی وبشی بهترین مادر دنیا برای بچه ت

برای باردیگرمادرشدن،منتظر میمانم  
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792