2777
2789
عنوان

داستان زندگـــــے مــــن!

| مشاهده متن کامل بحث + 6818 بازدید | 179 پست

۴


بابام بعد اون دیگه خیلی با عموم دعواش میشد یه شب یادمه مادرم گفت شام چی درست کنم برنج و کوکو خوبه گفت نه برنج خالی بزار


بعد سر سفره که نشستیم عموم گفت کوکو،چی شد؟!

مامانمم گفت خودت گفتی نپزم

کلی فحش داد به مادرم و سفره رو پرت کرد حیاط


مادرم اون موقع فقط۲۳سالش بود...


دیگه داد و بیداد که شوهرت بیاد من میدونم و اون‌،‌‌‌زنش به حرفم گوش نمیده و فلان....


بابام که اومد چاقو کشی کرد و...


یه روز هم داداشم از بیرون اومد

عموم گفت مگه نگفتم از این کلاهت خوشم نمیاد سرت نزار...


کلاه رو از سر داداشم برداشت رفت دم در با چاقو جلوی چشم داداشم پارش کرد....


بابام سه بار اون پول قرضی عموم رو برگردوند


اما باز میگفت ندادی


یادمه همش منو دعوا میکرد که روسری سرت کن و...


خلاصه انقدر دعوا داشتن که تصمیم گرفتیم برگردیم شهرمون


یکی دو هفته قبل برگشتنمون با دوستام داشتیم بهم یادگاری میدادیم و...


من با یه ذوق بچگونه دیدم عموم دم دره دوییدم نشون بدم که عروسکمو بدم دوستم اینو بگیرم خوبه؟



یه فحش خیلی بد داد و گفت گمشو...


منم دلم شکست و رفتم خونه و حتی دیگه چیزی نگرفتم از دوستام...


تا این که ما باز برگشتیم شهرمون...

الان که دارم اینو برات می‌نویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمی‌دونم تا کی رایگان بمونه!
من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفه‌ای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تک‌تک مشکلات رو گفت و راه‌حل داد.

خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همه‌ش رو درست کردیم!

اگه تو یا یکی از عزیزات مشکلات اینجوری دارید، همین الان تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

۵



با پول ناچیز ما یه خونه گیرمون اومد قدییییمیییی از اینایی که سقفش چوبه


وقتی بارون و برف شدید میومد از ترس این که سقف نیاد سرمون میرفتیم خونه داییم...


بابامم گفت من مردمم داداشم حق نداره بیاد سر خاکم،اون هم بمیره من نمیرم و از اون سال بابام دیگه عمومو نگاه هم نکرده...



وقتی توی اون خونه بودیم رفت و امد های مادرم مشکوک شد


میرفت بیرون چندین ساعت بعد میومد


به من میگفت به کسی نگم و...


توی شهرمون داداشم دوباره رفت مدرسه ولی تابستونا بازم سر کار میرفت

بابامم باز رفت یه شهر دیگه

توی اون خونه بودیم تا مادرم دوست قدیمیشو دید و گفتش که یه اتاق نوساز دارم بیاین اونجا و ما از اونجا رفتیم...

۶



رفتیم توی اون خونه و من تا سال پنجمم همونجا بودم‌‌،


تا این که پدرم سال۸۵گفت بیاین بم اینجا کار زیاده و... و ما راضی شدیم بریم بم


باز خانه به دوش رفتیم بم و یکسال اونجا بودیم


مادرم رفتار های مشکوکش ادامه داشت


منو توی اون شهر غریب هم تنها میزاشت ساعت ها میرفت بیرون به بهونه بازار و خرید...


یک روز که رفت چند دقیقه بعدش در زدن و من فکر کردم مامانمه رفتم باز کردم دیدم یه اقای قد بلند و سیاه و لاغره


گفت شما کنتور آب دارین؟

گفتم نه اینجا بعد زلزله کسی نداره که ما داشته باشیم


گفت شایدم هست برو ته حیاطو ببین بیا


حیاط ما هم طرح ال داشت و خونه وسط بود



گفتم باشه و رفتم که ته حیاط رو ببینم که دیدم آقاهه پشت سرم اومد داخل


پشت حیاط یهو بغلم کرد و هی میـگفت میخوام بوست کنم و هی فشارم میداد


وقتی داد زدم خواست خدا بود گویا ترسید و گفت چرا داد میزنی و فرار کرد...



بعد از اون توی یکسال ما دو تا خونه دیگه هم عوض کردیم ولی من به هیچکس نگفتم ماجرای اون روز رو فقط همش میگفتم هم خودم از داخل قفل میکنم هم شما از بیرون قفل بندازین کسی ندونه کسی خونست...

۷


از اون خونه رفتیم مستاجر صاحب کار پدرم شدیم...


مــــــــــاه بودن مــــــــــــــــــــــــــــاه

منو همش میبردن بیرون‌برام پیتزا میخریدن...


چون دو تا پسرشونم توی زلزله از دست داده بودن و  بعدش یه بچه به دنیا اورده بودن دختر بود خیلی هم قشنگ بود


یکسالش هم نمیشد


مواقعی که خودشون هم بیرون میرفتن و منو نمیبردن برام پیتزا میاوردن


تا این که مادرم کارهای مخفیشو پیش من علنی کرد...

با یه اقایی دوست شده بود که الکی گفته بود دو کیلو طلا دارم بفروشمش نصف نصف


شبا میرفت ته باغ اون اقاهه هم میومد حرف میزدن


به منم میگفت وایسا سر باغ پرسیدن بگو رفتم میوه بچینم...


منم با این که سنم کم بود(اول راهنمایی)

میدونستم کار مادرم اشتباهه

ولی اگر بگم خیلی بد میشه


برای همین سکوت میکردم


تـــــــــــــــــا به زن صاحب خونمون گفتم


گفت بخدا اگر بخوای همه کار میکنم که بیارم و تورو دختر خودم بکنم


خیلی ارومم میکرد و مهربون بود...


ولی دیگه دیدن مادرم بس نمیکنه از اونجا هم جوابمون کردن


ولی خاله فروغ میومد مدرسه منو میدید بهم پول میداد و میرفت...


تا این که رفتیم یه خونه وسط یه باغی که اگر سرت رو هم میبریدن کسی نمیفهمید...

۸



مادرم هنوز با اون اقاهه در ارتباط بود و بیرون میرفتن...


وقتی میرفت من حتی توی خونه راه هم نمیرفتم میگفتم نکنه سایه مو ببینن بیان بهم تجاوز کنن بعدم بکشن...


یه روز اقاهه که اسمش علیرضا بود اومد دم درمون...


با مامانم بگو‌،بخند و...


منم داشتم از پنجره نگاه میکردم


تا منو دید خندید منم یه تف انداختم و پنجره رو بستم


اومدم داخل و چاقو گذاشتم تا رگمو بزنم...



اما دیدم ارزش اینو ندارن بخاطر کار کثیفشون من بمیرم...



یه قسطی بود بلوچ بود


مادرم با اون هم بگو بخندو شوخی میکرد...


آخرم پول چند تا وسیله شو نداد و ما اومدیم تهران ،همون جا پیش دختر عموی بابام


یه خونه بغل یه دره که تهش لجن زار بود پیدا کردیم


هرشب کلی معتاد توی اون دره بودن...


مادرم باز هم مشکوک میزد اما دیگه نمیدونستم با کی

۹



تا این که یه کم پول جمع کردیم یه خونه یه کم بهتر پیدا کردیم یه محله بهتر و رفتیم اونجا


مادرم با یه خانمه توی نونوایی دوست شد و اوردش خونمون


خانمه یه دختر و دوتا پسر داشت


که پسراش سرباز بودن و شوهرش راننده ماشین سنگین


خانمه میگفت بدون شما نمیتونم هرشب خدا یا اونا خونه ما بودن یا ما خونه اونا


تا داداش منم رفت سربازی...



دیگه مادرم هیچ ترس و واهمه ای نداشت بابامم یادم نیست ولی راه دور بود بازم


با صد تا مرد حرف میزد

شبا میاوردشون خونه و من تو اتاق خودم درم قفل میکردم و تا صبح میشستم که یه وقت نیان توی اتاقم و بلایی سرم بیارن



از رفت و امد های اینا که بگذریم مامانمم کشیدن تو خط و خودم دیدم شیشه میکشه...



با اون خانمه با مردا دوست میشدن میرفتیم سفره خونه برا شام...


میرفتیم گردش


من و دختر اون خانمم میبردن


دختر اونم با پسرا دوست میشد و مادرش با مردا


منم توی اون زمان با پسری که۶ماه هر شب بهش فکر میکردم دوست شدم و عاشقش شدم...

۱۰



این رفت و امد ها ادامه داشت تا مامانم با خانمه دعواش شد و دیگه رفت و امد نداشتیم

و یه روز مامانم انقدر پشت سرش حرف زده بود که رسیده بود به گوشش و اومد دم در خونمون داد و بیداد به مامانم میگفت :من هر کاری هم کردم با تو کردم و...


من دیگه بقیه شو گوش ندادم دوییدم بالا


داداشم سرباز بود شهرستان

رفته بود خونه داییم

که من زنگ زدم بهش گفتم داداش مامان آبرو برامون نزاشته

من امشب خودمو میکشم راحت بشم از دستش...


داداشم هی میگفت چی شده میگفتم با خاله دم در دارن دعوا میکنن و...


قطع که کردم رفتم سراغ تـیـغ...


گذاشتم روی رگم همینجوری اشک میریختم و بیشتر فشار میدادم


سوزشش بیشتر میشد و خون میومد که یهو چون در باز بود دوستم که سرو صدا رو شنیده بود

اومده بود ببینه چه خبره اومد توو از پشت هلم داد گفت چیکار میکنی


بچه نشو چیزی نشده که یه بحث سادس



اما خب من که میدونستم اصل جریان چیه


دلم خون بود فقط مرگ میخواستم از خدا...



اون پسری هم که عاشقش بودم وقتی به یه چیزایی شک کرد قید ازدواج با منه بی ابرو رو زد اما همچنان باهام بود


چون میدونست تنها تکیه گاه منه...

۱۱



خلاصه مامانم تنهایی دیگه میرفت بیرون


داداشم که از سربازی اومد چند باری کم مونده بود لو بره که سریع جمعش کرد



شاید با خودتون فکر کنید چرا به کسی نگفتم


درکش سخته براتون چون جای من نبودید


اگر میگفتم مادرمو میکشتن بابام اینا

بعدها اسممون میفتاد رو زبونا و کسی سراغ من نمیومد و به داداشمم زن نمیداد


پس سکوت بهتر بود برای همه


یه بار مامانم که با یه خانمی دوست بود گفت بیا بریم خونشون(اگر میگفت بیا جایی بریم و نمیرفتم داد میزد،وسایل میشکست،کتک میزد...)


منم رفتم خانمه دوتا پسر داشت


که هم خودش هم پسراش معتاد بودن...



یه اقایی هم اومد نمیدونم کی بود


من یه گوشه کز کرده بودم نشسته بودم که نگاه کنم شیشه کشیدن مامانم و بقیه رو


یهو اون وسط مرتیکه هیز برگشت گفت همه دارن میکشن توهم بیا یه دود بزن(۱۵سالم بود)


مامانم لبخند زد...



پسر خانمه گفت به یارو:هـــــــــوی هـــــــوی چشای هیزتو ببند و دهنتم چفت کن اون یه بچس ...


یه بار دیگه چیزی بگی خودم میکشمت...



خلاصه اون روزهم گذشت


شب و روزا سپری میشد و پسری هم که دوسش داشتم خیلی باهاش دعوامون میشد سر چیزای بیخود

یکماه یکماه قهر میکردیم و علنا بهم گفت خیلی دوسم داره اما نمیتونه باهام ازدواج کنه...


قبلا گفتم چون کارهای مادرم باعثش بود


تا این که پای خواستگارا باز شد میومدن و میرفتن بعضیا ولی خوشم نمیومد


از طرفی پسره هم طردم کرده بود

بدبختی همش هجوم میاورد


مامانم رفته بود سر کار اما چه کاری؟تولیدی دوست پسرش...


منم میبرد که اونا ببینن


صاحب کارشم چون بچه دار نمیشد عاشق بچه و....

۱۲



خودش چون اخلاق درستی نداشت همه از من خوششون میومد


دوتا داداش هم اونجا بودن که یکیشون عاشقم شد و اون یکی میخواست باهام دوست بشه


صاحب کاره میگفت بچه اولش دختر بوده اگه میمونده همسن من میشده و...


(خانومش،رحمش بچه نگه نمیداشت)

اخرین بارم همون زمان ها باردار شد که سقط شد و مادر فداکار و سواستفاده گر من دید کسی نیست شب دعوتش کرد خونه و منم بزور نشوند پیششون ،که چی اقا ناراحته تورو دوس داره بیا بشین پیشش ...



بعد یه روز خونه اون یکی اقاهه همکار مامانم مشروب خریدن و اون دو تا داداش و من و مامانم و دو تا دخترای کارگرـو صاحب کارو یکی از دوستای مامانم رفتیم خونشون رقص و... بعدش نشستن مشروب خوردن


که من رفتم اون یکی اتاق نشستم که نبینم...


دیدم اوضاع خییییلییییی مزخرفه و باید یه راه فراری پیدا کرد که این وسط یهو یه خواستگار که الان شوهرمه اومدن جلو


با کـــــــــلـــــــــــــــــــــــــــــــــے دروغ که خونه میخریم برای پسرمون و انقدر داریم و...



منم دیدم شرایطش خوبه منی که تو عمرم صاحب خونه نبودم،صاحب خونه میشم،کار خوب هم که داره پس اینجوری فرار کنم از اینجا بهتره


یه فرار بی آبروریزی


۱۶سالم بود که نامزد کردم....

۱۳


شوهرمو اصلا دوست نداشتم اون هم تلاشی نمیکرد


بعد نامزدی و عقد فهمیدم همه حرفاشون دروغ بوده


خود مادر شوهرمم مستاجره


حقوق شوهرم یک سوم چیزی هست که گفتن...


حتی انگشتر نشونمم پول قرض کردن و خریدن


گفتن بله برون بگیریم فامیلامون بیان ببینن و...


ما هیچکسو تهران نداشتیم همش مهمونای اونا بود

خرج مراسمو انداختن گردن ما


شاباش های منو توی فیلمش هم هست و یه شاهد عینی هم داریم دزدیدن توی اون شلوغی


در صورتی که مراسم خرجش با ما بود،خونه ما بود و شاباش های من بودـ..


برای عقدم رفتن با اونا یه زنجیر دست دوم خریدن،یه پلاک که چندین سال پیش از مکه خریده بودن زدن تنگش زیر لفظی دادن


این شد کل کادوی مادرشوهرو پدرشوهر و شوهرم... که زنجیرش با شاباش های خودم بود...


خواهرشوهرمم بیست هزار تومن داد بهم...وضع مالیشم خوبه ولی نداد هیچی


ولی برای من مهم نبود فقط فرار از خونه پدریم مهم بود...

۱۴


زندگیم هر روز با سختی میگذشت

نمیتونستم شوهرمو دوست داشته باشم،

مخصوصا وقتی دروغاشون برام رو شد

من اذیتش میکردم با بی محلی اون هم اذیتم میکرد...


یه روز با دوستم رفتم پیش روانشناس،همه دردامو بهش گفتم

بهم راهکار داد،بعد از اون یه کمی حالم بهتر شد

با شوهرم بهتر شدم سعی کردم با تنفر باهاش برخورد نکنم


چون مادر و پدرش دروغ گفته بودن و اون خبر نداشت


خلاصه با هر بدبختی بود با سه میلیون وام ازدواج و حقوق مامان و داداش و بابام داشتیم جهاز میخریدیم،


و من تمام مدت استرس داشتم یه وقت نفهمن مادرم چیکارس و طلاقم بدن...


این وسط مامانم سر جوگیری که بعد دوست شدن با یه عده داشت با،بابام دعوا کرد و انداختش بیرون...


بابامم رفت جنوب (یه سالی بود تهران کار میکرد،کلا بابام هیچوقت یه جا نمونده همیشه سه ماه جایی کار میکنه و بعدش میگه کار تموم شد، )


بابام هر هفته از اونجا زنگ میزد :دختــــرم امشب دارم میرم خواستگاری یکی،با خوشحالی میگفت و منم اینور نابود میشدم


نمیدونستم غصه کار های مامانمو بخورم،داداشمو بخورم،یا بابامو....


هر لحظه بیشتر خدا رو شکر میکردم که ازدواج کردم و از اینجا میرم ...


توی اون دست تنگی خواهرشوهرم


که دید من پول ماکروفر ندارم هی پزشو میداد میگفت نمیدونـــــــــــــی چقدر لازمه،نمیدونی چقدر مصرفت میشه


(من با خودم حساب کردم دیدم توستر قسطش برای خانوادم کمتر در میاد اونو خریدم)


انقدر میگفت گاهی گریه میکردم از غصه این که چرا من توی یه خانواده نرمال به دنیا نیومدم ،که مجبور نشم با این خانواده بی شعور وصلت کنم...


با هر بدبختی و تنگ دستی بود شروع کردیم کارهای عروسی رو...


یه روز رفتیم تالاری که دیده بودیم خواهرشوهرمم بود،شوهرم با خواهرش رفتن بیرون حرف زدن اومدن تو و چند تا چیزو مثل آتیش بازی حذف کردن


منم ناراحت بودم،نه از این که آتیش بازی حذف شده،از این که شوهرم برای عروسی من از خودم مشورت نمیخواد و از خواهرش میپرسه چی نباشه بهتره


توی راه برگشت توی خودم بودم شوهرم گفت ها؟باز چته؟گفتم هیچی گفت نه باید بگی...



گفتم عروسی منه چرا از خواهرت میپرسی چی حذف کنی


شوهرم سرم داد کشیدو با مشت زد تو شیشه ماشین و شیشه ماشین بالاش کلا ترک برداشت


منم دیگه هیچی نگفتم و رومو برگردوندم اونورو با آهنگ گریه کردم ،بــــــــی صــــــــدا....

۱۵


رسیدیم به وقت اجاره کردن خونه که شوهرم گفت عموم گفته خونه ای که داره داخل تهران میسازه تا عروسی ما تمومه


وسایلو دو روز قبل عروسی هم میشه چید پس نگران اون نباش...



حتی یه بارم قبل از این که شوهرم اینو بگه با خواهرش رفتم یه خونه که مال مادر همسایمون بود رو دیدم که اگه شد اجاره کنیم،شوهرم انقدر دعوام کرد که حد نداشت،گفت تو به چه حقی میری خونه ببینی


حتی شیربها خودشون گفتن چهار تیکه ما میخریم،

یه بار خواهرشوهرم گفت که والا جدیدا مد شده پسرا جهاز میخرن

خوش به حال خانواده دختر شده دیگه همه چیز با پسره

(اونا تلویزیون،یخچال،لباس شویی و گاز رو باید میخریدن،چون پدر شوهرم گفت واسه دخترمم همینا بود شیر بهاش)


بگذریم از این که کل نامزدی هر چی برام میخدیدن میگفتن برای دختر ماهم همینو آوردن

انقدر گفته بودن حالم بهم میخورد

به شوهرم گفتم من،منم اون خواهرته به من چه برای اون سه سال پیش چی آوردن...(وقتی داداشم نامزد کرد به مامانم گفتم هیچوقت حق نداری به زنداداش بگی چون برای دخترم اینو اوردن ماهم برات اینو خریدیم)


خلاصه این خونه تا عروسی حاضر نشد که هیچ...


سه ماه بعد عروسیم من شبا با شوهرم خونه مادرم میخوابیدم غروبا میرفتم خونه مادرشوهرم برای شام...


این سه ماه جهنمی هم گذشت و ما رفتیم خونه مون که عموی شوهرم اول گفته بود برای شماس دو سال کار کن بعدش سند میزنم به نامت(به شوهرم)...

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز