۱۴
زندگیم هر روز با سختی میگذشت
نمیتونستم شوهرمو دوست داشته باشم،
مخصوصا وقتی دروغاشون برام رو شد
من اذیتش میکردم با بی محلی اون هم اذیتم میکرد...
یه روز با دوستم رفتم پیش روانشناس،همه دردامو بهش گفتم
بهم راهکار داد،بعد از اون یه کمی حالم بهتر شد
با شوهرم بهتر شدم سعی کردم با تنفر باهاش برخورد نکنم
چون مادر و پدرش دروغ گفته بودن و اون خبر نداشت
خلاصه با هر بدبختی بود با سه میلیون وام ازدواج و حقوق مامان و داداش و بابام داشتیم جهاز میخریدیم،
و من تمام مدت استرس داشتم یه وقت نفهمن مادرم چیکارس و طلاقم بدن...
این وسط مامانم سر جوگیری که بعد دوست شدن با یه عده داشت با،بابام دعوا کرد و انداختش بیرون...
بابامم رفت جنوب (یه سالی بود تهران کار میکرد،کلا بابام هیچوقت یه جا نمونده همیشه سه ماه جایی کار میکنه و بعدش میگه کار تموم شد، )
بابام هر هفته از اونجا زنگ میزد :دختــــرم امشب دارم میرم خواستگاری یکی،با خوشحالی میگفت و منم اینور نابود میشدم
نمیدونستم غصه کار های مامانمو بخورم،داداشمو بخورم،یا بابامو....
هر لحظه بیشتر خدا رو شکر میکردم که ازدواج کردم و از اینجا میرم ...
توی اون دست تنگی خواهرشوهرم
که دید من پول ماکروفر ندارم هی پزشو میداد میگفت نمیدونـــــــــــــی چقدر لازمه،نمیدونی چقدر مصرفت میشه
(من با خودم حساب کردم دیدم توستر قسطش برای خانوادم کمتر در میاد اونو خریدم)
انقدر میگفت گاهی گریه میکردم از غصه این که چرا من توی یه خانواده نرمال به دنیا نیومدم ،که مجبور نشم با این خانواده بی شعور وصلت کنم...
با هر بدبختی و تنگ دستی بود شروع کردیم کارهای عروسی رو...
یه روز رفتیم تالاری که دیده بودیم خواهرشوهرمم بود،شوهرم با خواهرش رفتن بیرون حرف زدن اومدن تو و چند تا چیزو مثل آتیش بازی حذف کردن
منم ناراحت بودم،نه از این که آتیش بازی حذف شده،از این که شوهرم برای عروسی من از خودم مشورت نمیخواد و از خواهرش میپرسه چی نباشه بهتره
توی راه برگشت توی خودم بودم شوهرم گفت ها؟باز چته؟گفتم هیچی گفت نه باید بگی...
گفتم عروسی منه چرا از خواهرت میپرسی چی حذف کنی
شوهرم سرم داد کشیدو با مشت زد تو شیشه ماشین و شیشه ماشین بالاش کلا ترک برداشت
منم دیگه هیچی نگفتم و رومو برگردوندم اونورو با آهنگ گریه کردم ،بــــــــی صــــــــدا....