ببین من از بیمارستان اومدم بعد دوباره باشکم بخیه رفتم ۷روز بیمارستان برا زردی پسرم
اومدم خونه همون شب مامانش میگه برادرشوهرت دعوت کن
بعد بخدا تو تما بارداریم ک تنها بودم یکیشون حال من نپرسیدن
حالا من ب جهنم پسرم بیمارستان بود زنگ نزدن حالش بپرسن
بعد تو اون وقت ب جای اینکه فکر من باشه وایساده بحث ک دعوت کن
سقط کرده بودم باز مادر شوهرم اومده میگه ب برادرشوهرت بگو
میگم خب بارداری تا ۳ماه ب کسی نمیگن برا این چیزا بعد اولش نگفتیم الان ک سقط شده بگیم ک فردا بگن واس عیادت گفتن
حالا من کاری ب مادر شوهرپ ندارم
بحثم رو شوهرم ک تو اون شرایط ک حال جسمی و روحی من خوب نیس
ب فکر چیه
شبیه اینام خیلی قبلا پیش اومده