ماجرا از اونجا شروع شد
دی ماه ۱۴۰۰ اومدن شهر ما
من اردیبهشت دیدمش عاشقش شدم
مونده ۱۶ مهر۱۴۰۱
بهش اعتراف کردم گفتم دوسش دارم
اونم گفت راهی وجود ندارد چون بابام پیششون بود
و دوستش عاشق من
آبان اون سال یک هفته حرف زدیم
اسفند ۲ روز
مونده ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ با دوست دخترش دیدمش
دیگه کاریش نداشتم اما با فیک دنبالش میکردم
خلاصه امسال ۱۶ آذر پیام داد
شما آشنایی منم گفتم نه
اما دلم خواست یکم حرف بزنم باهاش حداقل تا صب
تا صب حرف زدیم
از همچی مشتاق همچی بوددد
موند شبش ۱۷ آذر بهش گفتم من کیم
یکم سرد شد
اما نه زیاد
خلاصه حرف زدیم
گفت آینده چی
گفتم آینده رو کی دیده اون موقع جفتومون عاقل تر میشیم
موند ۳ روز حرف زدیم
پری روز گفت یه چیزی بگم
گفتم بله
گفت اگه جدا بشیم چی
گفتم تو فکرت جداییه
گفت نه
اما اگه ما ۱۰ بار همو ببینیم بهم وابسته بشیم چی
(ما کلن از دوتا قوم متفاوتیم ، تفاوت فرهنگی داریم و همچیییمون فرق داره)
برگشت باباتم با هامون دشمنه
خلاصه بهش گفتم حرف آخرت بگو
منتظری من بگم خدا حافظ
بگو چی میخوای
گفت نمیتانممم
آخرش برگشت گفت نشد همو ببینیم
ساعت ۴ بود
گفتم فلانی الان موقع مناسب حرف زدن نیست
بمونه فردا گفت باشه
اما قبلش بهم گفت اگر موفق بشم توام با خودم موفق میکنم
اگه آینده تو فکرش نیست این چی بود گفت ؟؟؟