خلاصه حرف یهو از طلا شد و من نشون دادم طلامو تو گردنمو گفتم بابام برای کادوی یلدام گرفته
مادر شوهرم با حرص یه مبارکه گفت که من اصا نگاش نکردم بس بدم میاد ازش
بعدشم اینجوری کرد مامانت جا طلاهات خریده دیگه اینو برات
من یهو انگار سگ شدم خیلی جدی برگشتم سمتش گفتم هرچی
وظیفش نبوده که ادم شعور داشته باشه دندون اسب پیشکشیو و نمیشماره
مادرم محبت کرده منت گذاشته گرفته برام
بعدش یه بعله گفت و گذشت
دختر خاله شوهرم گفت که عزیزم خیلی نماداره این و در بیار تو مجلسا بنداز
منم گفتم اره عزیزم اصا کلا چشمم میزنن درش میارم
یهو مادر شوهرم گفت دیگه خاک تو سر اونی که گردنبند ۳۰ تومنیو چشم بزنه
انگار من نمیشناسم خانواده شوهرمو مادر شوهرم خیلی گداس
داره ها خرج نمیکنه