بچه ها من همیشه احترام خانواده شوهرم رو داشتم اونا هم طبق تعریف و تجمید هاشون حتما منو دوس داشتن دیگه... اما درست از زمانی ک جنین ۸ هفته اییم سقط شد دیگه نتونستم مثل قبل بشم باهاشون تو حال بدی بودم درست ۲۰ روز بعد سقط من خواهرشوهرم بچه چهارمش رو بدنیا اورد با اینکه حال روحیم بد بود ولی رفتم دیدنش ک فکر بد نکنه نگه نیومد دیدنم بعد کلی کمک کردن بهش شوهرش و مادرشوهرم داشتن باهم حرف میزدن ک یهو مادرشوهرم پشت کرد بمن (من نمیدونستم مدفوع بچه بعد تولد سیاه رنگه) اینو با حالت خنده بخیال خودش آروم داشت ب دامادش میگفت اونم با اشاره بمن گفت بچه ایی هم نیورد بچه داری یاد بگیره با این حرفش نابود شدم اشک تو چشام جمع شد ولی حفظ ظاهر کردم و نتونستم خونشون شام بخوردم اومدم خونه و زار زار گریه کردم و برا شوهرم تعریف کردم
شوهرم هم روز بعدش ب خانوادش گفته بوده ک زنم ناراحت شده ولی دیگه بعد اون روز هرگز نرفتم خونه خواهرشوهرم
هستین بقیشو بگم؟؟؟
