ببین
منم به همین اندازه از بی مسئولیت شوهرم خسته م
منتهی شوهر من بلد نیست هیچ کاری هیچ کاری هیچ کاری انجام بده
نه دوستی، نه رفیقی، نه رفت و آمدی، نه بیرونی بره که حداقل چارتا چیزی ببینه شاید یاد بگیره
از سر کار میاد خونه میشینه کنار شوفاژ تا فردا که بره سر کار
باورت میشه سه سال ازدواج کردیم من ندیدم زنگ بزنه ب ی دوست و رفیق
تهش با مامانش تلفنی صحبت کنه
انقدر خسته م از بی مسئولیتی که حد نداره
بهش بگم بمیر، سریع میمیره ها، اما تا بهش نگی سنگ رو از جلوی پای خودش بر نمی داره
توو همچین زندگی ای، آدم استخوانش خورد میشه و کاملا صدای خورد شدنشون رو میشنوه