2777
2789
عنوان

بدوبیاین برای رمان جدید😍🫡

| مشاهده متن کامل بحث + 9541 بازدید | 224 پست


اوایل پاییز بود که دیگر کاری برای خانم ها نبود. مجبور شدم خانه بمانم. اما این بار خانواده احمد رفتارشان از نیش و کنایه فراتر رفته بود. هر بار

که احمد خانه نبود، مادرش یا سیلی به صورتم

میزد یا محکم نیشگونم می گرفت. از ترس این

که احمد بفهمد، هیچ حرفی نمی زدم.

نیمه شب بود که با حال بد بیدار شدم. بی حالی

و بدن درد داشتم. پاها و استخوان هایم تیر می

کشید. انگار از درون درحال ترکیدن بودم. بند بند وجودم از هم جدا می شد. دل درد و کمردرد هم به این دردها اضافه شد. دستم را روی دهانم

گذاشتم و بی صدا گریه کردم. ترسیدم که احمد بیدار شود. آخر احمد خیلی خسته بود. من هم که دردهای بیشتر از این را تحمل کرده بودم.

روز بعد احمد سرکار رفت. خداروشکر هنوز کار داشت. رنگ به رخ نداشتم. هنوز هم درد در

وجودم می پیچید اما تا شب تحمل کردم. احمد که به خانه آمد برعکس همیشه بی حوصله

جوابش را دادم. نمی خواستم بفهمد که درد دارم. احمد هم بی آن که چیزی بگوید خوابش

برد. نیمه های شب بود که از صدای تکان خوردن های من بیدار شد. وقتی رنگ و رویم را دید با

ترس گفت:

چیزی شده ساره؟
نه بخواب.
- چرا رنگ نداری؟ حالت بده؟ بگو چته.
گفتم: از دیشب بدن درد دارم. نمی دونم چمه.
احمد از ترس از جا پرید و گفت: از دیشب درد داری؟ پس چرا نمیگی.
گفتم: منتظر بودم که خوب شم. نمی دونستم انقدر طول می کشه.
احمد با اضطراب گفت: نکنه وقتی سر زمین بودی چیزی نیشت زده.
گفتم من چهار روز پیش سر زمین بودم. چه ربطی به الان داره؟
- همون دیگه. شاید دو روز طول کشیده که تو بدنت نشون بده. وای ساره بدبخت میشیم اگه چیزی نیشت زده باشه. پاشو لباس بپوش بریم
بیمارستان.
گفتم: نصف شبی چطوری بریم بیمارستان؟ الان بریم بیرون گرگ لت و پارمون می کنه.
احمد گفت: بزار ببینم می تونم کلید موتورو از بابام بگیرم؟
- نه! اصلا نمی خوام برم دکتر. نمی خواد چیزی
بگیری. تو که می دونی اونا کلید نمیدن چرا خودتو کوچیک می کنی.
احمد گفت: خب بیا بریم سر جاده. شاید ماشین رد شد.
گفتم: به خدا خوبم. هی دردش می گیره و ول
می کنه. اون قدر نیست که نگران باشی.
احمد با ترس گفت: تو نمی دونی چقدر مهمه. من میرم در اتاق مامانینا رو می زنم. هر چی می
خوان بگن، بگن. از جون تو که عزیزتر نیست.
نگذاشت حرفی بزنم. رفت. صدای در زدنش را می شنیدم. صدای پدرش که فحش می داد هم به
گوشم رسید. روی احمد را زمین انداختند و احمد با چهره ای که شرم از آن می بارید و دل نگرا
بود، وارد اتاق شد.
با

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.


#پارت_42

الان صبر کردم، تا صبح هم صبر می کنم بعد میریم.

احمد چشم روی هم نذاشت. چای نبات برایم

درست کرد و عرض اتاق را هزاربار طی کرد. آرام و

قرار نداشت. آفتاب که زد، فورا بیدارم کرد و لباس

هایش را پوشید.

به زور سر جاده رفتیم. دردم زیاد شده بود و دولا

دولا راه می رفتم. دکتر با دیدن هردوی ما گفت: خواهر برادر چشون شده؟

احمد گفت: ما زن و شوهریم.

دکتر که از سن ما تعجب کرده بود گفت: چه زن و شوهر بانمکی. ماشالله. خب چی شده خانم؟ چه علائمی داری؟

گفتم: بدن درد دارم. چند ماهه تو باغ با شوهرم کار می کنیم اما هیچ وقت این طوری نشدم.

دکتر رژیم غذایی ام را دید و گفت: خب عزیزم تو

نیاز به تقویتی داری. کمبود ویتامین داری. رو به احمد کرد و گفت: یه کم به زنت برس. این دردی که داره نشون میده که چقدر ضعیفه. وزنشم که زیر حد نرماله.

احمد که انگار خجالت کشیده بود گفت: چشم. حواسم بهش هست.

داروها را از داروخانه تحویل گرفتیم. احمد حرفی نمیزد. وقت هایی که خیلی ناراحت بود ساکت

میشد. معلوم بود که حسابی دلش گرفته و از زندگی ناراضی است.

با خوردن داروها دردم کمتر شده بود اما هنوز هم

استخوان درد خفیفی داشتم. تحمل صدای مادرشوهرم را که پشت سر هم غر می زد نداشتم

اما بازهم مراعات احمد را کردم. تا این که همان شب، لباسم خونی شد. احمد که ترس مرا دیده بود، با لبخند گفت: نترس! عادت ماهانه شدی.
#پارت_43
یادم افتاد که قدیم ترها، مادرم یک روز لباس خواهرم بزرگترم را یواشکی می شست. از
بازیگوشی تشت آب را بلند کرده بودم و دیدم
شلوارش خونی است. خواهرم هم درد داشت. با بدخلقی دعوایم کرد که به لباس هایش دست
نزنم. احمد گفت: می دونی یعنی چی؟
- معلومه که می دونم.
- هر ماه این طوری میشی. داری بزرگ میشی ساره.
- بزرگ که شدم. مگه نمی بینی؟
- چرا. می بینم. نسبت به روز اولی که دیدمت خیلی بزرگ شدی. خانوم بودی خانوم تر شدی.
گفتم: خب الان چطوری لباسامو تمیز کنم؟
احمد گفت: چندتا دستمال کاغذی بردار تا من برم داروخونه برات نوار بخرم. لباساتم بزار یه گوشه. خودم میشورم.
گفتم: نه دست نزن. حالم خوبه. خودم میشورم. تو فقط واسم ازونا که میگی بگیر.
حتی خجالت می کشیدم اسمش را بگویم ام
انگار احمد از همه چیز خبر داشت. خیلی درباره رابطه زناشویی می دانست هر چند که هیچ وقت چیزی به من نگفته بود و درخواستی از من نداشت
#پارت_44
چند روز بعد خبر زایمان نامادری ام را شنیدم. پریسا گفت: خواهردار شدی خبر داری؟
پدرم حتی از من خبر نداشت اما حواسش به کارخانه بچه سازی اش بود. هرچند که بعدها
فهمیدم از دوقلویی که طاهره باردار شده است،
فقط یک قل مانده! دختری که از لحاظ ذهنی معلول بود و انقدر اذیت می کرد که حتی طاهره
نتوانست آن را به مدارس استثنایی بفرستد. طفلکی را حسابی کتک میزد. با این حال به نظرم تقاص کارهایی که با من و مریم کرده بود، خیلی بیشتر از این ها بود اما خداروشکر کردم که
گرفتاری هایش بعد از رفتن من و مریم بیشتر
شد. با اینکه هیچ وقت بد کسی را نمی خواستم
اما ته دلم خوشحال شدم که پدرم باید تا آخر عمرش، حواسش به تک دختر معلولش باشد.
چند روزی آرام گذشت اما یک شب که ما خواب بودیم با صدای بلندشان، از خواب پریدیم
مادرشوهرم نفرینم می کرد. انگار تک پسرش را به
زور قاپیده بودم.
احمد هم که دیگر طاقتش طاق شده بود گفت: پاشو ساره. پاشو بریم دنبال خونه.
گفتم: از کجا خونه پیدا کنیم؟


#پارت_45

احمد گفت: یه کم پول جمع کرده بودم که وسایل بخریم. بریم هر خراب شده دیگه ای که بهتر از اینجاست.

آن روز صبح تا عصر دنبال خانه گشتیم. در آخر

هم یک اتاق 30 متری که زیر زمین خانه ای بود را اجاره کردیم. خداروشکر خانه پرده و موکت و بخاری داشت و ما هم پیک نیکی و قابلمه و چند ظرف و ظروف را جمع کردیم و به آن جا بردیم.

.پدر احمد که فهمید ما قصد رفتن داریم، عین اسپند روی آتیش شد و هر چه می توانست

بارمان کرد. احمد گفت: یادتون رفته در حمومو قفل می کردید؟ یادتون رفته سر شیر آبو کندید که آب نداشته باشیم؟ یادتون رفته اینجا گشنه بودیم شما بوی غذا راه مینداختید. دیگه

مسیرمون جداست. بمونید تو خونتون. بدون من خوشحال زندگی کنید.

پدر احمد هم با عصبانیت گفت: هی بهت گفتم این دختره رو طلاق بده ندادی. ببین به چه

بدبختی ای افتادی. آرزوی رخت دامادیت موند تو دلمون.

احمد گفت: رخت دامادی بخوره تو سرم. مراقب باش رخت عزای منو تنتون نکنید. خسته شدم بس که هر روز یه بامبول درآوردید.


#پارت_46

من که از دعوای بین احمد و پدرش حسابی می ترسیدم گفتم: احمد بسه دیگه. بریم. دعوا راه ننداز.

پریسا و مادرش هم به دعوا اضافه شدند اما احمد خانه را ترک کرد. روزهای آخر عادت ماهانه ام بود و من برای اولین بار جایی غیر از اتاق نفرین شده آن خانه خوابیدم. با این که چیزی در آن جا نبود اما آرامشش وصف نشدنی بود.

صبح روز بعد احمد زودتر از خانه بیرون رفت.

وقتی به خانه آمد با خوشحالی گفت: این پایین یه سمساری هست. یه کم خرت و پرت داره. زود صبحونه بخوریم بریم خرید.

گفتم: پولش چی؟

احمد گفت: یه کم پول مونده. حالا هر چقدر تونستیم می خریم. اگه نشد ماه بعد بقیشو می گیریم. یه کار خوب داره گیرم میاد.

نیمرو خوردیم و به سمت سمساری رفتیم. یک

دست رخت خواب، یک یخچال کوچک قدیمی، یک گاز سه شعله رو میزی و یک تلوزیون کوچک خریدیم. آنقدر خوشحال بودیم که انگار تمام این

دنیا متعلق به ماست. این اولین باری بود که حس کردیم خانه داریم. حس کردیم بزرگ شدیم.

حس کردیم خودمان روی پایمان ایستاده ایم.
#پارت_47
روز بعد که احمد از سر کار به خانه آمد با
خوشحالی برگه هایی را روی موکت گذاشت.
گفت: از فردا باید بری سر کلاس عقد. اینم جزوه هاشه. منم رفتم.
گفتم: مگه عقد کلاس داره؟
احمد گفت: آموزش زندگی و این حرفا رو میدن.
نمی تونم بهت چیزی بگم. باید اونا بگن که
یادبگیری. بهتر از اینه که خونه تنها بمونی.
- خب من که اینجاها رو بلد نیستم.
- خودم می برمت. دیگه باید یاد بگیری. با درو
همسایه هم دوست شو. دیگه الان خونه خودته. هر کاری دوست داری می تونی کنی. آزادی بری و بیای. هر چی هم لازم داشتی بگو سر راه بخرم.
به نظرم روی خوش زندگی بالاخره خودش را
نشان داد. انقدر خوشحال بودم که فکر می کردم هیچ انسانی به اندازه من طعم خوشبختی را نچشیده. دلم به احمد گرم بود. احمد هم صبورانه حواسش به من بود. وقتی سر کلاس رفتم و فهمیدم زندگی زناشویی چیست تا چندروز
از روی احمد خجالت می کشیدم. از رابطه زناشویی می ترسیدم. حتی چندباری هم شب هم
از ترس از خواب پریدم. دلم می خواست مادرم باشد و بیشتر به من توضیح دهد. اصلا چرا باید این طوری می فهمیدم؟ چقدر این رابطه برایم ترسناک و غیرقابل باور بود. اصلا چرا باید زن و شوهر به جز دوست داشتن، کار دیگری هم بکنند؟ نکند این کار گناه داشته باشد؟ و هزاران
فکر و خیال دیگر هم چند روزی با من بود.
احمد که ترسم را دیده بود، سعی می کرد خودش
را به من نزدیک کند و از روی جزوه ها بخواند. برایم تحلیل کند. این رابطه را مقدس نشان دهد
و اطمینان دهد که قرار نیست ترسناک باشد. حتی به من گفت که نیازی نیست فورا این کار را انجام دهیم. صبر کنیم تا زمانش برسد. تا من هم آماده شوم و این ترس را کنار بگذارم.
چند روزی گریه کردم و در شوک فهمیدن این نوع رابطه ها بودم اما یک روز که دیگر برایم همه چیز عادی جلوه می کرد، گفتم: من آماده ام که رابطه
داشته باشیم.
احمد هم با این که پول درست و حسابی نداشت
اما برایم لباس نو خرید. حتی پول داد تا به آرایشگاه بروم و خودم را اصلاح کنم. همان شب
بود که من برای همیشه با دنیای دخترانگی ام خداحافظی کردم و پا به دنیای زنانگی گذاشتم.
#پارت_48
من که از رسم و رسوم چیزی نمی دانستم اما از
آن جایی که محل زندگی ما کوچک بود و رسم و
رسوم های خودش را داشت. احمد می خواست
دستمال خونی را به زن بابای خودم و خانواده
خودش نشان دهد تا دهانشان را ببندد و خدایی
نکرده انگ دختر نبودن پشت اسمم نیاید.
حالا من مانده بودم و دستمال خونی. احمد نه
رویش را داشت و نه دلش می خواست پدرم را ببیند. گفت: چطوری اینو دست خانوادت برسونیم؟
گفتم: بیا بریم خونه خواهرم. به اون بدیم. اون خودش درست می کنه.
مژده خواهر دومم بود. از بین 8 خواهری که
داشتم تصمیم گرفتم مژده را ببینم. دو سال بود
که هیچ کدام از خواهرهایم را ندیده بودم. مژده
با دیدنم انقدر خوشحال شد که حد نداشت. برای منی که این دو سال هیچ کسی انتظارم را
نکشیده بود، دیدن مژده و شوقی که داشت، حالم
را خوب کرد. مژده وقتی دستمال خونی را گرفت،
خوشحالی اش چند برابر شد. غافل از این بود که
در این دو سال چه بلاهایی به سرم آمده


#پارت_49

روزها گذشت و من در خانه ای که حالا تمام

آرامشم شده بود زندگی می کردم. از آن جایی که

یخچال و گاز داشتیم، احمد هر روز دست پر به

خانه می آمد. هر روز سر کار بود اما از پنجشنبه

ظهر تا جمعه در خانه می ماند. من هم سعی می

کردم آشپزی کنم و غذاهای خوشمزه بپزم. هر

چند که دستپختم روزهای اول اصلا قابل تحمل

نبود. احمد هر روز لبخند داشت و اصلا خنده از

لبش نمی افتاد تا این که نیمه شب، از خواب پریدم.

صدای گریه های احمد را شنیدم. بی صدا گوشه

ای از خانه تکیه داده بود و گریه می کرد.

چشمانم را باز نکردم که متوجه بیدار شدنم نشود اما دلم آتش گرفت. با خودم گفتم: 

نکنه احمد دوسم نداره و به زور داره این زندگی رو تحمل می کنه.

نکنه خسته شده و می خواد برگرده خونه باباش.
#پارت_50
نکنه دلش برای خانوادش تنگ شده.
نکنه سر کارش اوضاع خوب نیست و از بی پولی گریه می کنه.
همه جور فکری به سرم آمد. چطور می شد یک
نفر روزها بخندد و شب ها در سکوت گریه کند؟
به فکر این افتادم که کمکش کنم. گفتم: منو با
خودت ببر سر کار. اما احمد قبول نکرد. گفت: کار سنگینه. بدنت خسته میشه. تو فقط بمون خونه
غذاهای خوشمزه درست کن.
گفتم: حوصلم سر میره تو خونه می مونم.
دوست ندارم صبح تا شب تنها باشم. با
اصرارهایی که کردم، دوباره برای کار چیدن میوه و
کارهای کشاورزی، به باغ رفتم. دستمزد روزانه می
گرفتم. فقط روزهایی که عادت ماهانه بودم احمد
اجازه نمی داد که سر کار بروم.
زمستان که شد، احمد دوباره همان شغل بلوک
زنی که دست هایش را تاول تاول میکرد انتخاب
کرد. من هم برای این که بتوانم کاری کنم، کلاس
کریستال رفتم. آثار هنری که درست می کردم، به دل احمد می نشست. تا جایی که تشویق هایش
#پارت_51
باعث شد به چند مغازه اطرافم دست سازه هایم
را نشان دهم. آن ها هم استقبال کردند. از
فروش هر کدام، مقداری پول دستم آمد.
قرارداد یک ساله خانه تمام شد. صاحب خانه هم
که از ما راضی بود، یک بار دیگر قرارداد را تمدید
کرد. زندگی در جریان بود و همه چیز خوب پیش
می رفت تا این که یک روز، هر چه منتظر شدم
احمد نیامد! بی قرار بودم و دلشوره گرفتم.
شماره کارگاهی که احمد آن جا کار می کرد را
برداشتم. نیمه های شب بود. هر چه زنگ زدم
کسی جواب نداد.
راهروی خانه تاریک بود اما خودم را به طبقه بالا
رساندم. صاحب خانه طبقه بالایمان بود. در خانه
را زدم. طفلکی حاج آقا از خواب بیدار شده بود.
گریه های من را که دید گفت: چی شده دخترم؟
احمد چیزیش شده؟
- نمی دونم. اصلا خونه نیومده


#پارت_52

صاحب خانه که رئیس بلوک زنی احمد را می شناخت گفت: وایسا لباس بپوشم بریم دم خونه جاوید.

در خانه جاوید را زدیم. همسرش در را باز کرد. گفت: خیر باشه این وقت شب.

با گریه گفتم: همسر من برای شوهر شما کار می کنه. از دیشب خونه نیومده. میشه با شوهرتون حرف بزنید؟

زن صاحب کارگاه گفت: ای وای من. تو زن احمدی؟

گفتم: چی شده؟

زن گفت: یکی از راننده ها بچشو اورده کارگاه. تو کارگاه هم بچه شیطونی کرده دکمه کمپرسی رو زده. شوهر تو هم که داشته بار خالی می کرده گیر کرده و ...

وسط حرفش پریدم و با گریه گفتم: زنده است؟

زن گفت: آره به خدا زنده است. حالش خوبه فقط انگار شکستگی داشته. جاویدم بیمارستانه. امشب خونه نیومده.

حاجی گفت: کدوم بیمارستان؟

من که دیگر پاهایم بی رمق بود، با کمک صاحب خانه به بیمارستان رفتم. با دیدن احمدی که کبود بود و همه جایش ورم کرده بود، قالب تهی کردم

. اصلا نمی دانستم دست تنها چه کاری از من بر

می آید.

احمد با دیدن من، سعی می کرد من را آرام کندپاهایشی

فایده داشت. خودم می دیدم که دست و پاهایش

#پارت_53

کاملا در گچ است و انگار این احمد، همان احمدی که صبح دیده بودم نیست.

سه روز بیمارستان بودیم. مطمئن بودم احمد جلوی من فقط می خندد و شب ها دوباره چهره گریانش را بیرون می ریزد. برای او هم سخت بود تحمل این روزها.

با آمبولانس احمد را به خانه آوردم. از حق

 نگذریم صاحب خانه مرد خیلی مهربانی بود. هر روز با ظرف های غذا، دم درِمان می آمد. حتی چند باری هم گفت که هر چه لازم دارم به او بگویم و اگر پولی می خواهم، تعارف نکنم. از من خواست به خانواده هایمان بگویم که بیایند اما

 من به هیچ کسی نگفتم. این را پذیرفته بودم که دست تنهایم و باید با تنهایی ام همه چیز را به دوش بگیرم.

از آن جایی که احمد در بیمارستان پرونده داشت

 و از کار بیکار شده بود، صاحب خانه به من گفت که کارهای اداری دیه را انجام دهیم تا هر چه زودتر خرج دوا و درمانش را بگیریم.

احمد شب ها از درد به خودش می پیچید. تمام

 تلاشم را می کردم که مراقبش باشم اما گریه های شبانه احمد بیشتر مرا بهم می ریخت. یک

 ماه گذشته بود و درد احمد کم شده بود. راحت تر تکان می خورد. یک شب که از گریه هایش عصبی بودم، برق را روشن کردم. چشمانش را بست.

 مثلا می خواست بگوید که خواب است.
#پارت_54
با صدای بلندی گفتم: خودتو نزن به خواب. می دونم بیداری.
جوابی نداد.
- میگم می دونم بیداری. برای چی گریه می کنی
شبا؟ من که به پس اندازمون دست نزدم.
کریستالامم فروش میره. اگه نگران پولی که سعی می کنم بیشتر کار کنم. یه کم دیگه تو هم از این وضعیت درمیای.
احمد خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت: چی شده نصف شبی.
گفتم: چشمات قرمزه. مژه هات خیسه. منو خر
نکن. احمد منم خسته شدم. به خدا منم خسته ام از این که هر چی شده حرفی نزدم. چه کار
کنم؟ بگو من چه کار کنم که این وضعیت تموم شه.
احمد با شنیدن غرهای من طاقت نیاورد و دوباره قطره های اشکش روی صورتش ریخت. گف
منم خسته ام. هر کاری می کنم یه کم زندگیمون بهتر شه اما انگار نمیشه.
کنارش نشستم. هر دو زیر گریه زدیم. انگار می دانستیم هیچ حرفی نمی تواند دل گرفته مان را
باز کند. فقط همین گریه ها را داشتیم.
صبح روز بعد تصمیم گرفتم به خانه خواهرم بروم. در این شرایط نیاز داشتم کسی کنارم باشد. خواهرم که فهمید احمد تصادف کرده و چیزی
نگفتم گلگی کرد. ناراحت بود. شب بود که مژده و شوهرش به خانه ما برای دیدن احمد آمدند. با
دیدن خانه خالی ما، حسابی جا خوردند. از آن
جایی که هیچ چیزی درباره زندگی ما نمی دانست
و این مدت چیزی را برایش تعریف نکرده بودم، انتظار دیدن این خانه و وضعیت را نداشت. اما
مشکل من خانه بی رونقم نبود. مشکلم افسردگی احمد بود. بی پولی بود.
#پارت_55
خواهرم بغض داشت. خیلی ناراحت بود که
متوجه سختی های زندگی ام شده بود. خیال می
کرد در این دو سالی که شوهر کرده بودم، زندگی
ام خوب و خوش است. حتی خبر نداشت چه
اتفاق هایی را از سر گذراندم و چیزی که می بیند،
بهترین بخش زندگی ام است.


#پارت_56

از آن روز به بعد، مژده و شوهرش زود به زود به

ما سر می زدند. هوای ما را داشتند. مژده بیشتر

با من حرف می زد. راه و رسم شوهرداری را یاد

می داد و ترفندهای آشپزی را بهم می گفت.

پزشک قانونی برای احمد مدت زمان استراحت را

لحاظ کرد. دکتر هم فیزیوتراپی نوشت. بعد از باز کردن گچ پای احمد و کشیده شدن بخیه هایش بالاخره بعد از 7 ماه، احمد زندگی عادی را از سر گرفت. با پولی که به عنوان دیه به حسابمان

ریخته بودند، تصمیم گرفتیم نیسان بخریم.

احمد هم خودش را بیشتر نزدیکم می کرد. دلش می خواست این 7 ماه خستگی که در تنم مانده

بود را جبران کند. بیشتر نوازشم می کرد. در

آغوشم می گرفت و معاشقه می کرد. من هم وقتی توجه های احمد را می دیدم، حالم بهتر می شد.

روزها احمد با نیسانی که داشتیم، بار جابجا می کرد.
#پارت_57
اینقدر برکت به پولمان آمد که از فروشگاه وسایل
دیگری که در خانه نیاز داشتیم را خریدیم. دو
سالی زمان برد تا توانستیم یک خانه کامل را
جمع و جور کنیم. با تنها کسی که در ارتباط بودم، خواهرم مژده بود. آن ها به خانه ما می
آمدند و ما به خانه شان می رفتیم. حداقل دلم خوش بود که خانواده ای دارم.
مریم را بعد از چند سال در خانه مژده دیدم.
زمین تا آسمان با گذشته فرق کرده بود. برای
خودش خانومی شده بود. کمی توپرتر شد اما همچنان سر به هوا بود. خانه مریم 120 کیلومتر با ما فاصله داشت. مریم با مادرشوهرش زندگی می کرد اما عاشق مادرشوهرش بود. حتی دلتنگ مادر شوهرش هم میشد. خوش به حالش
حداقل طعم مادر را می چشید. درباره زندگی ام هیچ چیز به مریم نگفتم. به مژده هم سپردم چیزی نگوید. نمی خواستم حالا که روزگار بر وفق مرادش شده، کامش را تلخ کنم.
گاهی اوقات برادرهایم را هم در روستا می دیدم و سلام و احوالپرسی کوتاهی می کردیم. کم کم از
خواهرهای دیگرم هم خبردار شدم. هر چند که فقط این احوالپرسی تلفنی بود اما دلم را گرم می کرد.
موعد تمدید خانه رسید. احمد که حالا پول و پله جمع کرده بود گفت: ساره بیا بریم یه خونه دیگه. یه کم بزرگتر از اینجا. از این بنگاه به آن بنگاه
رفتیم تا در آخر خانه ای که حدودا 70 متر بود، پیدا کردیم. برای اولین بار بود که خانه بزرگی نصیبم شده بود.
#پارت_58
تقریبا 16 ساله بودم که احمد گفت:
ساره تو خونه حوصلت سر نمیره؟
- الان چی شده به فکر حوصله منی؟
- میگم ساره حالا که همه چی خوبه و خداروشکر
دستمون به دهنمون میرسه، خونه رو از سوت و
کور شدن در بیاریم؟
- نه جان احمد، من حوصله بچه دار شدن ندارم. حوصلمم سر نمیره.
- ولی ساره من و تو الان 5 ساله ازدواج کردیم. دیر میشه. ببین چقدر خونه خلوته. ببین گل بانو
سه تا بچه داره.
- گل بانو بزرگترین خواهرمه. قبل از این که من به دنیا بیام ازدواج کرده. بایدم سه تا بچه داشته
باشه. اما من حوصله بچه ندارم احمد. زندگیمون خوبه. داریم روی خوش زندگی رو می بینیم. بذار
یه کم بگذره بعد اسم بچه رو بیار.
چند وقت گذشت. عشقی که احمد به بچه
داشت را می دیدم. دلم نمی خواست بیشتر از
این اذیتش کنم. یک روز تصمیم گرفتم که به
مرکز بهداشت بروم و پرونده تشکیل دهم. قرص
هایی که باید قبل از بارداری می خوردم را خوردم.
بدون این که به احمد بگویم. وقتی بارداری ام قطعی شد، دلم خواست احمد را کمی اذیت کنم
. همچنان احمد می گفت: من دیگه دلم یه کوچولو
می خواد تو این خونه. نمیشه که بچه نیاریم.
#پارت_59
من هم به روی خودم نمی آوردم و می گفتم: فعلا وقتش نیست.
با خواهرم هماهنگ کردیم تا با نقشه ای که کمی شیطنت در آن بود، احمد را خبردار کنیم. شب
تولد احمد بود. دسته گل خریدم. کیک سفارش
دادم. یک دست لباس خریدم و جواب ازمایش را
به خواهرم دادم. خواهرم هم همه این ها را به دست برادر شوهرش داد.
هر ده دقیقه، برادر شوهرش به عنوان پستچی در
خانه را می زد و یک بسته را می داد. داخل یکی از بسته ها بادمجون بود. داخل یکی دیگر گل و
شماره تماس غریبه ای بود که نوشته بود: عشقم
تولدت مبارک. زنتو بپیچون بیا پیشم. بیصبرانه منتظرتم.
احمد که عصبی بود به من نگاه کرد و گفت: به
خدا نمی دونم کیه که اینا رو می فرسته.
اما من خودم را به ناراحتی زدم و گفتم: آره تو
راست میگی. من از صبح تا شب گوشه خونه
منتظرتم اون وقت تو...؟ معلوم نیست صبح ها که میری بیرون کجا میری. این بود جواب این همه وفاداری من.
بعد هم قهر کردم و گوشه اتاق رفتم. احمد کنارم
نشست و گفت: به خدا ساره نمی دونم کیه.
صورتم را برگرداندم و گفتم: چه جوری باور کنم؟
صدای زنگ در آمد. احمد با عصبانیت گفت: به
خدا اگه پستچی باشه یه فصل کتکش می زنما.
معلوم نیست کی می خواد بین من و تو اختلاف بندازه.
در را باز کرد. این بار پشت در، بسته کادو شده
بود. بسته را برداشت. گوشه ای پرت کرد. گفتم:
نمی خوای بازش کنی؟ می ترسی من ببینم؟ می خوای من برم راحت بازش کنی؟

#پارت_60


احمد که کم کم عصبانی شده بود گفت: برو بابا

ساره. چه دکی؟ چه پیچوندنی. من اصلا نمیدونم این یارو کیه.

داخل بسته، یک دست لباس مردانه بود. از

همان ها که احمد می پوشید. جواب آزمایش هم

زیرش بود. وقتی جواب آزمایش و اسمم را دید،

همه چیز را متوجه شد. انقدر خوشحال بابا

شدنش بود که تولدش را فراموش کرد. به سمتم

آمد. محکم در آغوشم گرفت. جیغ و داد می کرد.

از خوشحالی فریاد می زد. چندباری گفتم: هیس.

همسایه ها می شنون. هربار می گفت: بذار

بشنون

محکم تر بغلم کرد و با خنده گفت: چقدر بلایی

تو! چقدر اذیتم کردی. یادم نمیره ها. جبران می کنم برات. وایسا.

خودم را از آغوشش جدا کردم و به صورتش خیره

شدم. گفتم: اگه اذیتت نمی کردم که خاطره ای هم واست نمی موند.

احمد گفت: یعنی واقعا قراره بابا شم؟ بعد از این همه مدت؟

گفتم: همچین میگی بعد از این همه مدت انگار سی سالمونه. میگم احمد به نظرت خوشبخت

میشیم؟

احمد گفت: تا الان خوشبخت نبودیم؟

گفتم: از وقتی اومدیم تو خونه خودمون خوشبخت بودیم ولی قبلش...


#پارت_61

احمد گفت: هنوز از پدر و مادر من ناراحتی؟

گفتم: بهشون فکر نمی کنم. وقتی به پدر خودم یا پدر تو فکر می کنم حالم بد میشه. انگار تو این

دنیا پدر خوب به من نیومده. از مادرتم که خب، نگم چیزی بهتره.

احمد بی هوا گفت: ولی عوضش وقتی مامانم بفهمه بچه دار شدیم دیگه دست از این که میگه

اجاقت کوره بر میداره. کلافه شدم بس که گفت این دختره اجاقش کوره.

عقب تر رفتم. گفتم: مگه هنوز با مامانت در

ارتباطی.

انگار تازه فهمیده بود که چه حرفی گفته. با اضطراب گفت: کم و بیش!

گفتم: امشب خیلی قشنگ بود اما خرابش کردی.

یعنی تو این سه سال با مادرت در ارتباط بودی؟ یعنی با هم نشستید درباره اجاق کور بودن من حرف زدید؟

احمد گفت: نه ساره. یه کم آروم بگیر. من فقط

دلم می خواست بهشون ثابت کنم که تو دروغ نگفتی. همین.

گفتم: چیو ثابت کنی احمد؟ من اصلا فهمیدم

خودم کی بزرگ شدم که بخوام مادر شم؟ من

اصلا بچگی کردم؟ تو بی پولی باید بچه میاوردیم؟

احمد گفت: روزی بچه رو خدا می داد.

گفتم: آهان. به هوای این که یهویی روزی بچه

میاد، تو بدبختی و فلاکت بچه میوردم نه؟ روزی

منی که بچه بودم چی؟ منی که اصلا نفهمیدم کی و چه جوری عروس شدم چی؟ تو خونتون

گرسنگی کشیدم چی؟ تو اون وضعیت چرا باید

بخوام یه بچه پس بندازم و عین خودم گرسنه

بارش بیارم. احمد خیلی نامردی.

احمد گفت: نمی تونم از خانوادم دست بکشم

که! چرا انقدر شلوغش می کنی؟
#پارت_62
گفتم: چرا من کشیدم؟ چرا من دیگه بابامو ندیدم؟
احمد گفت: ساره تو دست نکشیدی. بابات دست
کشید. تو اگه می خواستی هم بابات نمی
خواست ببیندت.
گفتم: آهان! الان خانواده تو شدن بهترین خانواده دنیا، خانواده من مزخرف ترین. آره؟
- چرا پرت و پلا میگی ساره. من کی گفتم خانوادت مزخرفن؟
با بغض گفتم: تو گفتی تمام خانوادت منم. منم همین فکرو می کردم که تو این دنیا تنها خانواده
من تویی. ولی چی شد؟ یه ساله داری در گوش
من می خونی بچه بیاریم. بچه بیاریم. پس کی
وقت کردی با مامانت سر اجاق کور بودن من حرف بزنی؟ چرا دروغ گفتی که قطع رابطه کردی.
مگه کور بودی؟ مگه خودت برام قرص ضدبارداری
نمی گرفتی؟ انتظار داشتی چطوری باردار شم؟ وای
احمد دارم دیوونه میشم وقتی به این فکر می
کنم که تو با مادرت نشستی درباره عیب و ایراد
من حرف زدی. تو اصلا نباید اجازه بدی که روی من عیب و ایراد بذارن.
احمد گفت: باور کن دیگه مثل قبل نیست.
نمیذارم تو زندگیمون دخالت کنن. خودت می
بینیشون متوجه میشی که همه چی تموم شده
#پارت_63
احمد گفت: به خدا چندبار اون سمتا بار خور
د بهم، منم گفتم برم یه سر بزنم ببینم چه
وضعیتی دارن. بعدشم دیدم پول لازم دارن. یه
کم بهشون پول قرض دادم. همش چند بار رفتم
پیششون چایی خوردم. همین.
گفتم: خوب وقت داشتید بین چایی خوردنتون درباره منم حرف بزنید.
احمد گفت: قول میدم دیگه تکرار نشه. اخم نکن
دیگه. خونه بدون تو سرده. بی روحه. دوست
ندارم حالا که قراره دختردار شیم، مامانش اخمو باشه.
گفتم: جنسیتشم خودت تعیین کردی دیگه؟
احمد گفت: وای اگه دختر بشه چی میشه.
بی اراده لبخندی روی لب هایم نشست. گفتم:
دختر و پسرش فرقی نداره. از خدا می خوام سالم باشه. یه بچه سالم و سر به راه! همین.
احمد گفت: دلم واسه لبخندت تنگ شده بودا.
یادم افتاد که می خندم. لبخندم را جمع و جور
کردم و گفتم: باید برم دکتر. برام برنامه غذایی بده.
احمد گفت: از فردا پول بیشتر میدم بهت که برای
سیسمونی هم بزاری کنار. هر چی هم لازمه که
بخوری بهم بگو بخرم. زیادم کار نکن که بهت فشار نیاد.
همه چیز خوب بود و هر روز نسبت به روز قبل،
حس دوست داشتن جنینی که درونم بود، بیشتر
می شد. مادر شدن عجیب ترین حس دنیاست.
با این که هنوز بچه ام قدر یک فندوق نشده بود
اما همین فندوق 5 میلیمتری، تمام انگیزه ام شده بود.


#پارت_64

یک ماه و نیم دیگر هم گذشت و دوباره سر و کله مادرشوهرم پیدا شد. انگار می خواست بفهمد که

سونوگرافی رفته ام یا نه. با خنده گفت:

زن پسرعموی احمد هم بارداره. نمی دونی چه

سیسمونی ای دادن. زودتر باید بری سونوگرافی

تکلیف بچه مشخص شه. فقط امیدوارم خدا

بهت پسر بده. پسر عصای دسته.

گفتم: الان که زوده. دو سه هفته دیگه باید برم

سونو! بچه هم هر چی که باشه خداروشکر.

مادر احمد گفت: نمی خواد ادای آدمای روشن

فکرو دربیاری. تو هر خونه ای یه پسر لازمه. الهی

بمیرم برای پسرم. چوب استخون شده. جهاز که

نیاوردی. سیسمونی هم که نداری. همش باید

احمد کار کنه که کم و کاستی های تو رو جبران

کنه. اگه جهاز داشتی، احمد انقدر کار نمی کرد

گفتم: احمد خرج شماها رو هم زیاد داده. اگه بابا

کار می کرد، نیازی نبود احمد پول تو جیب شما رو

بده.

با این حرفم آتش گرفت. با عصبانیت گفت: به

چشمت اومده پسرم برای ما خرج کرده؟ ما

خونوادشیم. هر کاری کنه برای خودش کرده. ولی

تو چی؟ یه دختره غریبه بی اصل و نسب. حداقل

جهاز و سیسمونی نداشتی، ساکت شو انقدر

حاضر جواب نباش.

پارت_65#
گفتم: حیف که نمی خوام دوباره مثل قبل بشیم. الانم مهمونی. چیزی نمیگم.
مادر احمد با نیش خند گفت: مهمون نیستم.
خونه پسرمه. خونه تو نیست که داری بلبل زبونی می کنی.
سکوت کردم. نمی خواستم دوباره همه چیز از
اول شروع شود. همان بحث تکراری جهاز و
عروسی و حسرت به دل ماندن و کوفت و زهرمار...
مادر احمد که رفت، احمد به خانه آمد. با
خوشحالی گفت: مامانم گفت بهت سر زده.
خواستم بگویم که نیش هم زده اما زبانم نچرخید.
احمد گفت: همش میگه ایشالا بچت پسر باشه
اما من گفتم که دختر دوست دارم. ساره کی بریم سونوگرافی؟
بی توجه به حرفش گفتم: بوی غذا حالمو بد می
کنه. خودت برای خودت شام گرم کن.
احمد گفت: از فردا زود میام خونه. خودم غذا
میگیرم واست. نباید این چند ماه که ویار داری
آشپزی کنی.
باید یه حساب بانکی باز کنی. پولا رو اونجا بریزی.
دیگه پول نقد تو خونه نگه ندار. بعدشم که حالت
بهتر شد بریم سیسمونی بخریم.
#پارت_67
گفتم: بزار اول مشخص شه بچمون دختره یا پسر. بعد میریم.
شب ها که می خوابیدم، دست روی شکم ورم کرده ام می گذاشتم و با بچه ام، درد و دل می کردم. سرعت رشدش زیاد شده بود و من کاملا
متوجه بزرگی اش شده بودم.
روز سونوگرافی رسید. احمد خیلی استرس داشت. فقط می گفت خدا کنه که مشکلی نداشته باشه. نکنه ساره بچمون خدایی نکرده ناقص شه.
مشکل عقلی داشته باشه. نکنه...
وسط حرفش پریدم و گفتم: تو سونوگرافی که مشخص نمیشه. دعا کن چیزیش نباشه. امروز فقط معلوم میشه دختره یا پسر.
احمد گفت: اصلا هر چی می خواد باشه. ولی سالم باشه. خدایا بچم سالم باشه.
دکتر شکمم را بالا زد. ژل بی رنگی را روی شکمم
ریخت و بعد دستگاه را دور شکمم چرخاند. روی
مانیتور، تصویر بچه ای که درونم حرکت می کرد،
افتاد. احمد با ذوق گفت: ساره. می بینیش؟
دکتر که ذوق ما دو نفر را دید گفت: بچه دختره. مبارکتون باشه.
احمد با خوشحالی گفت: دیدی گفتم دختره؟
من هم آرام شده بودم. دیگر می دانستم باید
اسمش را چه بگویم. دست روی شکمم گذاشتم
و گفتم: دختر قشنگم، امیدوارم که فقط زیبایی
های دنیا را ببینی و از این که به دنیا آمدی
متشکر باشی. امیدوارم که طعم بی پدری را مثل
من نچشی. قول می دهم تا وقتی 20 سالت شد،
به فکر شوهر دادنت نباشم. حتی قول می دهم
که طعم تلخ گرسنگی را هیچ وقت نکشی. از خدا
که پنهان نیست، از تو چه پنهان، دلم نمی خواهد
شبیه مادرت شوی. حتی دوست ندارم یک روز از خاطراتم را زندگی کنی. طعم واقعی خانواده را باید بچشی. درس بخوانی. کلاس های مختلف بروی. در کوچه بازی کنی. دوست های زیادی داشته باشی. نگران پوشیدن لباس های خوب نباش. خودم برایت می خرم. خداروشکر یخچالمان پر پر است. خانه مان آب دارد. برق


پارت_68#  

هفته بعد، پول کامل سیسمونی را به دستم داد و گفت: برو با خواهرت همون جا که رفتیم.

 همشو بخر. منم میام بار می زنم. باید یه بار انگورو جابجا کنم. دیر میرسم.

وسایل ها را خریدم. به خانه که رسیدم، سبدهای

 انگور شسته شده گوشه حیاط بود. زیر نور آفتاب انگورهای خیس خورده برق می زدند. با دیدنش آب دهانم راه افتاد. هوس کنان ناخنک زدم.

احمد هم انگورها را برداشت و روی بند پهنش کرد و بعد هم رویش را کشید. چند روز بعد تمام

 انگورها کشمش شده بود. انگار از فروش

 کشمش ها هم پول عایدش می شد. دو سه هفته بعد دیگر خبری از کشمش ها نبود.

احمد می گفت اسم دخترمان را نرگس بذاریم اما

 من دلم می خواست نامش ستایش باشد. احمد

 هم بدقلقی نکرد و گفت: باشه اصلا اسمشو بزاریم ستایش. اما اسم بچه بعدی رو من انتخاب می کنم.

یک ماه گذشت و ویار من کاملا خوب شده بود.

 سنگین تر شده بودم. سخت تر راه می رفتم اما راحت غذا می خوردم. چند روزی بود که احمد از

 خانه بیرون نرفته بود. با خنده گفتم:

چرا نمیری سر کار؟ حالت بده؟

احمد گفت: می خوام انباری رو تمیز کنم. امروز تعطیلم.

زندگی به کام من شیرین شده بود. هرچند که

 احمد گاهی بدخلق می شد اما با خودم فکر می

 کردم که این بدخلقی به خاطر سختی هایی است

 که بابت تهیه پول سیسمونی کشیده است 
با این حال انگار ستایش هنوز نیامده، شیرینی زندگی را برایم دوچندان کرده بود. تقریبا اواخر بارداری ام بود که من روزشماری می کردم تا همه چیز تمام شود و زودتر ستایش در آغوشم بیاید.
احمد به خانه آمد. شبیه همیشه نبود. رفتارش عجیب و غریب بود. با اصرار گفت که می خواهد
با من رابطه داشته باشد. گفتم: مگه نمی بینی دکتر منع کرده. برای بچه خطرناکه. ممکنه زایمان زودرس بگیرم.
اما اصلا در حال خودش نبود. نزدیکم که شد، بوی دهانش دلم را زد. چندشم شد. باز هم به رویش
نیاوردم. اما احمد همیشه قبل از رابطه به
خودش می رسید. خودش را تر و تمیز می کرد. نه بوی عرق می داد نه بوی دهانش بد بود. آن روز
گذشت اما یک بار دیگر هم چند هفته بعد، همین اتفاق افتاد.
این بار حس کردم از دورنم چیزی کنده شد. دل
درد داشتم. گفتم: احمد حس می کنم دلم سوزن سوزن میشه.
احمد اما بی خیال نگاهم کرد و گفت: چیزی نیست. بخواب.
گفتم: میگم درد دارم. چیو بخوابم؟
احمد گفت: سرم درد می کنه ساره. منم درد دارم. باید بخوابم.
همین را گفت و رویش را برگرداند. چند دقیقه بعد، خوابش برد
#پارت_70
با ترس شماره تلفن خواهرم را گرفتم. او هم
جواب نمی داد. با خودم گفتم حتما کیسه آبم
پاره شده. هزار فکر و خیال به سرم آمد. باز هم شماره خانه خواهرم را گرفتم. کسی جواب نمیداد.
احمد هم بیهوش گوشه ای افتاده بود. دستم به شماره اورژانس رفت. چند دقیقه بعد، اورژانس
دم در آمد. احمد انقدر بی حال بود که نفهمید با اورژانس رفته ام.
توی راه در حالی که به خودم می پیچیدم، صدای دکتر اورژانس را می شنیدم که می گفت: کیسه آبش پاره شده.
ترس تمام وجودم را گرفته بود. هم نگران ستایش بودم و هم ترس تنهایی خفه ام می کرد. دردش هم که بماند. داخل بیمارستان که شدیم
فورا دو خانوم آمدند. انقدر روی شکمم فشار می دادند که دردم چندبرابر شد. بی حال شدم. اما در همان بی حالی که صداها را به زور می شنیدم با ترس گفتم: بچم چیزیش نشه. که یکی از پرستارها گفت: کجای کاری؟ بچت به دنیا اومده. داریم شکمتو فشار می دیم که چیزی اون تو نمونه.
تازه صدای گریه های ستایش را شنیدم. ستایش را روی سینه ام گذاشتند. پوست تنش به پوستم خورد. چشمانم به نوزاد چروکی افتاد که روی سینه ام آرام شده بود. دست روی پشتش کشیدم. تمام نگرانی هایم یکباره رنگ باخت. در این لحظه هیچ چیزی مهمتر از به دنیا آمدن ستایش نبود.
بعد از این که کمی به هوش آمدم فهمیدم که سزارین شده ام. بچه ام داخل اتاق نبود. همراه هم نداشتم. لباسی هم برای ستایش برنداشته بودم
#پارت_71
از دکتر پرسیدم که بچه ام کجاست. همان موقع فهمیدم که ستایش نارس است و باید چند روزی را در دستگاه بماند. پرستار که آمد گفت: چرا
ساک بچه نداری؟
گفتم: یهویی دردم اومد. تنها بودم. میشه به
خواهرم زنگ بزنی بیاره؟
خواهرم به ساعت نکشید که خودش را به بیمارستان رساند. نزدیک های ظهر بود که
خواهرم برای جمع کردن وسایلم به خانه ام رفته بود. احمد هنوز خواب بود. انگار یکی دوباری بیدار شده بود و دنبالم گشته بود اما باز هم نتوانسته بود بی خیال حال خرابش شود.
وقتی خواهرم برگشت، به زور از جا بلند شدم تا
ستایش را ببینم. چند روزی در بیمارستان بودم. دکتر گفته بود که می توانم به خانه بروم اما باید
تند تند به ستایش سر بزنم اما وقتی فهمید که رفت و آمدم سخت میشود، چند روزی را برایم طول درمان نوشت.
روز بعد، احمد خودش را به بیمارستان رساند.
انگار تازه فهمیده بود که چه روزی را از دست داده. بعد از این که ستایش را دید، دلش ضعف رفت. قرار شد این چند روزی که هنوز جای بخیه
هایم درد می کند، خواهرم مراقبم باشد. مژده و شوهرش چند روزی هوایمان را داشتند. ستایش هنوز باید در دستگاه می ماند. اما من مرخص
شده بودم. یک روز که احمد خانه نبود، به زور خودم را به انباری ته حیاط رساندم. پارچه ها را
برداشتم و زیرش، صدها بطری که بویی شبیه بوی دهان احمد را داشت دیدم. 

خواهرم با

دیدنش روی سرش زد و گفت: اینا عرقه. مشروبه. الکله. خاک به سرمون شد که!

شب که احمد آمد و فهمید از همه چیز خبر دارم

گفت: به خدا دیگه لب نمی زنم. اونا رو برای فروش گذاشتم.

گفتم: احمد می خوای ستایشو با پول حروم بزرگ کنی؟ به چه قیمتی؟



#پارت_72

احمد گفت: نه اونا رو هم می ریزم دور. دیگه قهر نکن باشه؟ ببخشید به خاطر این چند روز.

چاره ای نداشتم جز این که حرفش را باور کنم.

صبح روز بعد، برای این که ستایش کوچولو را به خانه بیاوریم، لحظه شماری می کردم. از

بیمارستان تا خانه، حدودا نیم ساعت زمان بود.

کارهای ترخیص نوزاد را انجام دادیم و با خواهرم و شوهرش، به خانه برگشتیم. دم در که رسیدیم،

خانواده احمد را دیدم که گوسفند به دست و اسپند دود کنان، مقابل در ایستاده اند.

برام عجیب بود که قطره ای از دستشان بچکد.

پدر احمد زیر پایم گوسفند کشت و بعد با احمد شروع به تمیز کردن آن کرد. به نظر همه چیز خوب بود. از آن جایی که بخش هایی از

سیسمونی ستایش خانه خواهرم بود، گفتم: تا وقتی اینا اینجان، سیسمونی رو بیار بچینیم.

شوهر خواهرم هم تا عصر همان روز همه وسایل

های ستایش را بار زد و به خانه ام آورد. شب که شد، خواهرم را به زور نگه داشتم که بماند. بلد

نبودم که بچه داری کنم اما مژده تجربه بالایی داشت. شوهرش رفت اما مژده و پسرش ماندند.

در کمال تعجب، خانواده احمد هم شب را در همان الونک کوچکمان ماندند. روز بعد،

پدرشوهرم وسط خانه پیک نیکی گذاشت و یک چیز سیاه رنگی را به سیخ زد و بویش را تا ته استشمام کرد.

خواهرم وارد اتاق شد و گفت: ساره، چند وقته که پدر شوهرت معتاده؟



گفت: آخه انگار احمد می دونه. هیچ واکنشی نشون نمیده. گفتم: چی بهشون بگم؟ می ترسم چیزی بگم احمد دعوام کنه.

خواهرم گفت: نمی خواد چیزی بگی. فقط مراعات کن که زودتر برن.

تقریبا ده روز گذشته بود اما این ها انگار کنگر

خورده بودن و لنگر انداخته بودند. خبری از

رفتنشان نبود. خواهرم بعد از ده روز رفت اما تند تند بهم سر میزد تا اگر کمکی لازم داشتم انجام

دهد. تنها کسی که دلسوز بخیه هایم بود، خواهرم بود.

صدای بلند تلویزیون کلافه ام کرده بود. تا

ستایش می خواست بخوابد، سر و صدای خانواده

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز