#پارت_52
صاحب خانه که رئیس بلوک زنی احمد را می شناخت گفت: وایسا لباس بپوشم بریم دم خونه جاوید.
در خانه جاوید را زدیم. همسرش در را باز کرد. گفت: خیر باشه این وقت شب.
با گریه گفتم: همسر من برای شوهر شما کار می کنه. از دیشب خونه نیومده. میشه با شوهرتون حرف بزنید؟
زن صاحب کارگاه گفت: ای وای من. تو زن احمدی؟
گفتم: چی شده؟
زن گفت: یکی از راننده ها بچشو اورده کارگاه. تو کارگاه هم بچه شیطونی کرده دکمه کمپرسی رو زده. شوهر تو هم که داشته بار خالی می کرده گیر کرده و ...
وسط حرفش پریدم و با گریه گفتم: زنده است؟
زن گفت: آره به خدا زنده است. حالش خوبه فقط انگار شکستگی داشته. جاویدم بیمارستانه. امشب خونه نیومده.
حاجی گفت: کدوم بیمارستان؟
من که دیگر پاهایم بی رمق بود، با کمک صاحب خانه به بیمارستان رفتم. با دیدن احمدی که کبود بود و همه جایش ورم کرده بود، قالب تهی کردم
. اصلا نمی دانستم دست تنها چه کاری از من بر
می آید.
احمد با دیدن من، سعی می کرد من را آرام کندپاهایشی
فایده داشت. خودم می دیدم که دست و پاهایش
#پارت_53
کاملا در گچ است و انگار این احمد، همان احمدی که صبح دیده بودم نیست.
سه روز بیمارستان بودیم. مطمئن بودم احمد جلوی من فقط می خندد و شب ها دوباره چهره گریانش را بیرون می ریزد. برای او هم سخت بود تحمل این روزها.
با آمبولانس احمد را به خانه آوردم. از حق
نگذریم صاحب خانه مرد خیلی مهربانی بود. هر روز با ظرف های غذا، دم درِمان می آمد. حتی چند باری هم گفت که هر چه لازم دارم به او بگویم و اگر پولی می خواهم، تعارف نکنم. از من خواست به خانواده هایمان بگویم که بیایند اما
من به هیچ کسی نگفتم. این را پذیرفته بودم که دست تنهایم و باید با تنهایی ام همه چیز را به دوش بگیرم.
از آن جایی که احمد در بیمارستان پرونده داشت
و از کار بیکار شده بود، صاحب خانه به من گفت که کارهای اداری دیه را انجام دهیم تا هر چه زودتر خرج دوا و درمانش را بگیریم.
احمد شب ها از درد به خودش می پیچید. تمام
تلاشم را می کردم که مراقبش باشم اما گریه های شبانه احمد بیشتر مرا بهم می ریخت. یک
ماه گذشته بود و درد احمد کم شده بود. راحت تر تکان می خورد. یک شب که از گریه هایش عصبی بودم، برق را روشن کردم. چشمانش را بست.
مثلا می خواست بگوید که خواب است.
#پارت_54
با صدای بلندی گفتم: خودتو نزن به خواب. می دونم بیداری.
جوابی نداد.
- میگم می دونم بیداری. برای چی گریه می کنی
شبا؟ من که به پس اندازمون دست نزدم.
کریستالامم فروش میره. اگه نگران پولی که سعی می کنم بیشتر کار کنم. یه کم دیگه تو هم از این وضعیت درمیای.
احمد خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت: چی شده نصف شبی.
گفتم: چشمات قرمزه. مژه هات خیسه. منو خر
نکن. احمد منم خسته شدم. به خدا منم خسته ام از این که هر چی شده حرفی نزدم. چه کار
کنم؟ بگو من چه کار کنم که این وضعیت تموم شه.
احمد با شنیدن غرهای من طاقت نیاورد و دوباره قطره های اشکش روی صورتش ریخت. گف
منم خسته ام. هر کاری می کنم یه کم زندگیمون بهتر شه اما انگار نمیشه.
کنارش نشستم. هر دو زیر گریه زدیم. انگار می دانستیم هیچ حرفی نمی تواند دل گرفته مان را
باز کند. فقط همین گریه ها را داشتیم.
صبح روز بعد تصمیم گرفتم به خانه خواهرم بروم. در این شرایط نیاز داشتم کسی کنارم باشد. خواهرم که فهمید احمد تصادف کرده و چیزی
نگفتم گلگی کرد. ناراحت بود. شب بود که مژده و شوهرش به خانه ما برای دیدن احمد آمدند. با
دیدن خانه خالی ما، حسابی جا خوردند. از آن
جایی که هیچ چیزی درباره زندگی ما نمی دانست
و این مدت چیزی را برایش تعریف نکرده بودم، انتظار دیدن این خانه و وضعیت را نداشت. اما
مشکل من خانه بی رونقم نبود. مشکلم افسردگی احمد بود. بی پولی بود.
#پارت_55
خواهرم بغض داشت. خیلی ناراحت بود که
متوجه سختی های زندگی ام شده بود. خیال می
کرد در این دو سالی که شوهر کرده بودم، زندگی
ام خوب و خوش است. حتی خبر نداشت چه
اتفاق هایی را از سر گذراندم و چیزی که می بیند،
بهترین بخش زندگی ام است.