من دوازده ساله ازدواج کردم همیشه احترام گذاشتم شوخی خنده و لوس بازی هم با هم نداریم کاملا جدی و محترم رفتار میکنم یه بچه مدرسه ای دارم و یه نوزاد دارم که هنوز خوابش تنظیم نیست یهو شب تا صبح درست نمیخوابه و الان مدتیه خونه زندگیم از نظم بیرون اومده مرتب نیست یا یخچال خالیه یا غذا نداریم خلاصه مادرشوهرم هفته قبل زنگ زد احوالپرسی کرد گفت شاید جمعه با دخترم و دامادم بیایم خونتون گفتم تشریف بیارین فقط لطفا اگه قطعی شد تا پنج شنبه بهم خبر بدین تا پنجشنبه خبر نداد خودم زنگ زدم گفتم میاین؟ گفت نمیدونم با دخترم حرف نزدم حالا تا آخر شب بهت میگم بازم خبر نداد البته من پاشدم با بیخوابی و خستگی وحشتناک تمیز کاری کردم لیست خرید هم به شوهرم دادم خرید کرد و آماده بودم منتها بازم نوزادم تا صبح دل درد داشت و نخوابید و تازه ده صبح خوابید منم به مادرشوهرم پیام دادم من تا همین الان بیدار بودم شما هم که اطلاع ندادین پس ایشاال... یه روز دیگه تشریف بیارین من میرم بخوابم . ساعت یک ظهر دیدم صدای تلفنی حرف زدن شوهرم میاد به زور از جام بلند شدم دیدم به مادرش میگه مریم خونه نیست رفته خونه مادرش