دو هفته نرفتم خونه پیش مادربزرگم موندم
بعد که رفتم خونه روز بعد رفته بودیم بیرون دوتایی آخر شب مامانم با داداشم کوچیکم اومد سراغم که باکه بابام چیزی گفت بگه خونه خالم بودیم
داداشم برا خواستگاری نبودش خوابیده بود نمیدونست اونی که بیرون بودم باهاش کی بود
تا رسیدیم به بابام گفت با یه پسره ای بیرون بودیم یه پلاستیک بزرگ خوراکی خریده بود مامانی نذاشت بخورم 🤣 اونجا بود که دعوا شروع شد و بابام فهمید یواشکی بیرون میرفتیم تا ساعت ۶ صبح جیغ و داد و دعوا بود تو خونه
صبح زود زنگ زد شوهرم که دخترمو بت نمیدم و داد و هوار
ولی بعد که آروم شد راضی شد و سه روز بعدش آزمایش دادیم و رفتیم خرید با شوهرم و نامزد کردیم