من باردار بودم و خبر نداشتم
تو مغازه ی جاریم بودم با دوستم
ایستاده بودم داشتم صحبت میکردم یهو احساس کردم نفسم بالا نمیاد
خیس عرق شدم
نمیتونستم حرف بزنم
فقط تونستم رو صندلی بشینم
بعدش هیچی از اطرافم نفهمیدم
ولی احساس کردم رو هوا معلقم
دورم مثل مه غلیظی بود که هیچ جارو نمیدیدم
خیلی سبک بودم و حس خوبی داشتم
میگفتم وای اینجا چقدر خوبه همه چی عالیه دوست ندارم ازاینجا برم واقعا حس خیییلی خوبی بود
یهو صدای یه آقایی اومدکه گفت بایدبری دیگه نمیشه بمونی منتظرتن
ولی من همش اصرار داشتم بمونم
اصلا به هیچی فکر نمیکردم خیلی همه چی خوب بود
یهو اون مه کمرنگ شد و شنیدم صدام میزنن انگارپرت شدم روزمین چشماموبازکردم دوستمودیدم که صدام میزنه
فکر کردم خوابیدم گفت چت شد گفتم هیچی نفهمیدم
حالم خوب نبود اورژانس اومدرفتیم بیمارستان سی تی اسکن و نوارمغزانجام دادن گفتن تشنج کردی آزمایش هم گرفتن که نشون داد باردارم