2777
2789
عنوان

زندگی پس از زندگی خودم

| مشاهده متن کامل بحث + 11606 بازدید | 319 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

عزیزم من چند وقته هر شب خواب های فوق العاده ترسناک میبینم چند وقتم هست چون خیلی گرفتاری تو زندگیم دارم از خدا ناامید شدم گاهی نماز میخونم بعد گاهی که خیلی حال روحیم بده و ناامیدم نمازو ترک میکنم ولی اونموقع ها که نماز میخونم خیلی حس ترس دارم انگار شیاطین اذیتم میکنن وسوسه هاشونو حس میکنم تا نمازو ترک میکنم حالم خوب میشه همین الان از ترس و اضطراب دارم سکته میکنم چیکار کنم چه ذکری بخونم دلمم دیگه نمیخواد نمازو ترک کنم

اگر استارتر اجازه بدن توی تاپیکشون بگم بله

راحت باش النا جان هر موقع هر چی دلت میخواد تعریف کن،اتفتقا میخواستم بهت پیام بدم اونوقتی بگم برامون تعریف کن ظهر گفتم بگو یادت رفت فکر کنم عزیزم 💕

عزیزم من چند وقته هر شب خواب های فوق العاده ترسناک میبینم چند وقتم هست چون خیلی گرفتاری تو زندگیم دا ...

عزیزم آیه سی و پنج سوره نور رو روزی نود و چهار مرتبه حتما بخون و ترک نکن این ذکر رو 

شمام میشه مفصل تعریف کنین؟❤️

من تجربه مرگ نداشتم. یه تجربه تو عین بیداری داشتم. 

یه حاجت از امام زمان خواستم ، به واسطه خواب من دیدم که آقا حاجتم دادن . صب که بیدار شدم نماز ظهر و که خوندم، به مادرم گفتم میخوام بخوابم،یعنی از سر سجاده بلند نشدم فقط خودمو کشوندم اونورتر و چادر رو کشیدم رو سر خودم به محض اینکه چادر رو کشیدم رو سرم یه موجود مهربان و بالای سر خودم احساس کردم، انگار سالهاست که میشناسمش و با منه، مثل مادر مهربان بودن با من حرف زد ،نه با صوت ،صداشو میشنیدم اما صدایی نداشت. ببین قابل وصف نیست. ذهنی حرف میزدیم. به من گفت بلند شو نخواب ،بلند شو ،اسم مادربزرگم و یه شخص دیگه رو گفت، گفتش که اونا همین الان میان و به واسطه اونا مشکلت حل میشه. اما من چون سر نماز از حاجتم دل کندم و دیگه نمیخواستم بهش فکر کنم و برام مهم نبود دیگه،به اون انسان یا فرشته ،نمیدونم چی بود،گفتم نه من دیگه نمیخوام اصلا برام مهم نیست و بیرون نمیرم پیش مهمونمون. و نمیخوام. اصلا لب هام باز و بسته نمیشد اما داشتم حرف میزدم. اونم با یه طور لوس مانند و قهر باهاش حرف میزدم، عین یه بچه که از مادرش قهر میکنه . اون با عصبانیت بالای سر  من قدم میزد،و میگفت بلند شو ، صدای قدم هاشو میشنیدم. حتی از دستمم عصبانی بود.اما من کنارش آرامش داشتم. سریع چادر رو کنار زدم  برگشتم پشت سرمو ببینم اما هیچکس نبود،هنوز گوشهام کیپ بود و آروم آروم باز شد و به خودم اومدم. رفتم بیرون خبری از مادربزرگ و اون شخص نبود،از پله های ایوون رفتم پایین ،توی فکر بودم، با خودم گفتم اون کیی بود چرا ازش نترسیدم، مادرم که توی حیاطه و داره لباس میشوره، پس اون کیی بود؟ رفتم پیش مادرم نشستم ،گفتم کمکت لباسامو  بشورم، هنوز دستم و توی تشت آب نکرده بودم ،که مادربزرگم و اون شخص وارد حیاط شدن، و به واسطه ی اونا همون لحظه مشکلم حل شد و به خواستم رسیدم، اونا برای همون موضوع اومده بودن. 


من تجربه مرگ نداشتم. یه تجربه تو عین بیداری داشتم. یه حاجت از امام زمان خواستم ، به واسطه خواب من دی ...

مرسی عزیزم که تعریف کردی❤️❤️

اگه نظرت عوض شد و اون یکی رو هم تعریف کردی ، حتما منو تگ کن 🌹

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792