منوقهرم بامادرشوهرم سردخالتاش شوهرمم چون من قهرم خونه مامانم اینانرفته سه ماهه دوهفته پیش مامانم بهم گقت بیاین اینجا ب شوهرم گقتم گفت نمیام وازین حرفادیگ ولش کردم تاامروزمامانم بدون اینکه بامن هماهنگی کنه بهش زنگزده بودکه چراپیدات نیست شب بیاین اینجاشوهرمم اومدگفت شب مهمونیم خونه مامانت گقتم نمیام گفت من گفتم میایم حالاهرجورراحتی خلاصه خودشم ازخداش بودکه نره دیگ منم ب مامانم زنگزدم بهش حرفزدم ک چراخودتوکوچیک میکنی ونمیایم وخلاصه نرفتیم مامانمم ازدستم ناراحت شد وگفت اگه من نباشم خونه هرکی بری راهت نمیدن دروبرات بازنمیکنن منم تاالان سراین حرفش گریه کردم آخه شوهرم یهفته خونه س یهفته که سرکاره هرروزصب میرم خونه مامانم تاغروب بخاطرزیادرفتنام گفت من نباشم کسی رات نمیده حالاشوهرم پس فردامیره سرکارتصمیم گرفتم دیگ خونشون نرم