2777
2789
عنوان

داستان واقعی جن

3292 بازدید | 47 پست

داستان واقعی “ ازدواج جن و انسان ”

ماجرایی در تاریخ 1359 شمسی مطابق با1980میلادی ماه آوریل بوقوع پیوست که اهالی کشور مصر به شهرهای نزدیک و روستاهای مجاور را به خود معطوف داشت، و آن را نویسنده معروف، استاد اسماعیل، در کتاب خود به نام `انسان و اشباح جن` چنین می نویسد :

مرد 33 ساله ای، به نام عبدالعزیز مسلم شدید، ملقب به «ابوکف» که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود، به نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه ی کانال سو ئز، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد و این مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید، ناچار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد.

در همان شب اول که از غم و اندوه رنج می برد، ناگاه زنی را دید که لباس سفید و بلندی پوشیده و سر را با پارچه سفیدی پیچیده، در اولین دیدار، او را همچون شبحی که بر دیوار نقش بسته مشاهده کرد. زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نموده و به بستر ابوکف نزدیک شد و گفت: ای جوان اسم من "حاجت" است و قادر هستم به زودی بیماری تو را درمان نمایم. لکن به یک شرط که با دختر من ازدواج کنی.

ابوکف جوابی نداد، زیرا که وحشت، قدرت بیان را از اوگرفته بود و او را در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نموده، اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم و در همین حال از دیواری که بیرون آمده بود ناپدید شد.

ابوکف این قضیه را به کسی اظهار نکرد زیرا می ترسید او را به دیوانگی متهم سازند. باز شب دوم دوباره "حاجت" آمد و تقاضای شب اول را تکرار کرد، ابو کف نتوانست جواب قاطعی بدهد. شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسی که می تواند خوشبختی تو را فراهم کند دختر من است. ابو کف مهلت خواست که در این خصوص فکر کند، بعد تصمیم گرفت که اول شب، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسی نتواند وارد شود؛ اما یکدفعه دید "حاجت" و دخترش از درون دیوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشینی بودند.

در همان شب وقتی که ابوکف به چهره ی دختر نگاه کرد، دید چهره ی جذاب، بدن لطیف قد کشیده، گردن بلند و مثل نقره می درخشید. رو کرد به حاجت و گفت: من شرط شما را پذیرفتم.

حاجت وسیله ی عروسی را فراهم کرد. شب بعد با موسیقی و ساز و دهل عروسی را انجام دادند، در حالی که کسی از انسانها آن آواز را نمی شنید، عروس را با این وضع وارد خانه کردند. حاجت، عروس و داماد را به یکدیگر سپرد و از خانه بیرون رفت. هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است!

روز بعد هنگامی که مادر و برادران متوجه شدند که ابوکف سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند، لیکن او سر را به کسی نگفت. این شادی بطول نینجامید، زیرا که به زودی روش و رفتار ابوکف تغییر کرد. او در اتاقش می نشست و بجز موارد محدود بیرون نمی آمد. تمام کارهای لازم را مانند غذا خوردن و استحمام، همانجا انجام می داد، تمام روز و شبش را در پشت در سپری کرد. آخرالامر برادران متوجه شدند که او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده، اما او با عروس زیبایش در عیش و نوش و خوشبختی بود...

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
من نخوندم.  ولی هنوز نفهمیدم چرا ماجرای ترسناک رو تو این سایت تعریف میکنید اونم شب ها  آ ...

بله قصدم خوندن افراد علاقه مند بود

اگر دوست ندارید اجباری نیست😘😘😘

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

من دوست دارم ولی 😍😍😍👻👻

نفرت یکی از مخرب‌ترین نوع شرایط ذهنی است . نفرت بدن را مسموم می‌کند و اثرات آن غیرقابل جبران است ● نگرانی یکی از بدترین اشکال فعالیت ذهنی ، بعد از نفرت است که عمیقا خود مخرب است ● هیچ چیز در زندگی اتفاق نمی‌افتد -هیچ چیز- که ابتدا در سطح فکر نباشد !                                                         آیاتی از کتاب گفتگو با خدا _ جلد اول ❤
وا مگه میشع؟:::::

نمیدونم والا 

من قبلا هم اینو خونده بودم 

خیال بافیَت بد نیست...خیال کن که خواهی رفت،،،همین که رفتیو مُردَم ،،،تلاش کن که برگردی و در کمالِ خونسردی مرا به خاک بسپاری
بله قصدم خوندن افراد علاقه مند بود اگر دوست ندارید اجباری نیست😘😘😘

اینو قبلا خوندم.  

فقط 17 هفته و 6 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
مورد علاقه هام:یوگاو مدیتیشن🧘‍♀️کتاب📚کوهنوردی🏔پیاده روی با ی دوست👭صدای هو هوی بادوبارون و رعد وبرق🌩🌧طبیعت بعداز زدن بارون🏕طلوع و غروب خورشید🌄🌅صدای جغد و کلاغ و جیرجیرک و پارس سگ و صدای الاغ و زنگوله ی گله🦗🐩🦉🐦‍⬛بوی گل و چمن و درخت🌹🌳بوی قهوه☕️راه رفتن بدون کفش وجوراب روی چمن🦶🦶دلخوشیا کم نیستن کافیه با دقت بهشون فکر کنیم و اهمیت بدیم و ببینیم🧚‍♀️
من نخوندم.  ولی هنوز نفهمیدم چرا ماجرای ترسناک رو تو این سایت تعریف میکنید اونم شب ها  آ ...

مگه ما بچه ایم

باورم نمیشه هنوز کسانی هستند در این قرن این چرندیات رو باور میکنند 

البته من کلا داستان رو نخوندم چون اصلا ارزش خواندن نداره

زیاد بود نخوندم

زحمت کشیدی گل من 😂

فقط 17 هفته و 6 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
مورد علاقه هام:یوگاو مدیتیشن🧘‍♀️کتاب📚کوهنوردی🏔پیاده روی با ی دوست👭صدای هو هوی بادوبارون و رعد وبرق🌩🌧طبیعت بعداز زدن بارون🏕طلوع و غروب خورشید🌄🌅صدای جغد و کلاغ و جیرجیرک و پارس سگ و صدای الاغ و زنگوله ی گله🦗🐩🦉🐦‍⬛بوی گل و چمن و درخت🌹🌳بوی قهوه☕️راه رفتن بدون کفش وجوراب روی چمن🦶🦶دلخوشیا کم نیستن کافیه با دقت بهشون فکر کنیم و اهمیت بدیم و ببینیم🧚‍♀️
من نخوندم.  ولی خنوز نفهمیدم چرا ماجرای ترسناک رو تو این سایت تعریف میکنید اونم شب ها  آ ...

اصلا ترسناك نبود

لا حَوْلَ وَ لاقـُوّةَ إلّا باللّهِ الْعَلِيِّ  العَظيمِ لامَلْجَأَ وَ لامَنجا مِنَ اللّهِ إِلّاٰ إِلَيْهِ.هيچ دگرگوني و نيرويي جز به خداوند والا و بزرگ تحقق نمي يابد و هيچ پناهگاه و جايگاه نجاتي از خدا جز به سوي خدا نيست.
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792