اره منم از دقتی چند تا از عزیزانم رو از دست دادم شروع شد...رفتم مشاوره دکتر هیپنوتراپی و شیش ماه هم دارو خوردم تا مدتها خوب بودم ولی پدرم رو که از دست دادم همه چی برگشت...از اون سال این ترسهایی که میگید بعلاوه ترس از مرگ و تنهایی و حتا مریضی تودم و اطرافیانم آزارم میده
چند وقت پیش رفتم سونو رو تخت دراز کشیده بودم که دکتر بیاد در حد ۵ دقیقه هم نشد مردمو زنده شدم تمام بدنم خیس آب شد.یاد پدرم افتادم که ۵۰ روز رو تخت بیمارستان بود.نزدیک بود قلبم وایسه.تنهام بودم.تنها جیزی که نجاتم داد سعی کردم تند تند صلوات بفرستم...دکتر که اومد تعجب کرده بود دید لباسهام خیس آبه