2777
2789
عنوان

پانیک

| مشاهده متن کامل بحث + 2249 بازدید | 48 پست
ترس از دست دادن اطرافیانم یا ترس از مریضی اونها خیلی آزارم میده همش استرس دارم 

اره منم از دقتی چند تا از عزیزانم رو از دست دادم شروع شد...رفتم مشاوره دکتر هیپنوتراپی و شیش ماه هم دارو خوردم تا مدتها خوب بودم ولی پدرم رو که از دست دادم همه چی برگشت...از اون سال این ترسهایی که میگید بعلاوه ترس از مرگ و تنهایی و حتا مریضی تودم و اطرافیانم آزارم میده

چند وقت پیش رفتم سونو رو تخت دراز کشیده بودم که دکتر بیاد در حد ۵ دقیقه هم نشد مردمو زنده شدم تمام بدنم خیس آب شد.یاد پدرم افتادم که ۵۰ روز رو تخت بیمارستان بود.نزدیک بود قلبم وایسه.تنهام بودم.تنها جیزی که نجاتم داد سعی کردم تند تند صلوات بفرستم...دکتر که اومد تعجب کرده بود دید لباسهام خیس آبه

من بیشتر وقتها دست چپم درد میکنه قلبم سنگین واحساس خفگی میکنم دکتر قلبم رفتم گفت مشکل ازقلبت نیست 

خدای من ،تنهاکسی است که همیشه وهمه جا حواسش بهم بوده وتنهام نذاشته،خدای من برای تمام من کافی ست💙💙💙💙

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

اوایل خیلی اذیت میشدم.حتا تو جشن و مهمونی های شاد ممکن بود یهو این حس تلخ بیاد سراغم...ولی الان چون چند ساله گذشته سعی کردم بهش غلبه کنم...در واقع یاد گرفتم مدیریت بحران کنم.سریع فکرهای مثبت میکنم و افکاری که باعث میشه اون ترس فرو بریزه...اوایل که کنترل نداشتم ترسم مرز نداشت تا حد سکته میرفتم جلو ولی الان نه

ولی خب این پذیرفتم زندگیم دیگه مثل سابق نمیشه چون مرزهایی رو ما رفتیم که آدمهایی که تجربه نکردن نرفتن و هرچقدر هم بهشون بگیم درک نمیکنن...فقط کسایی میفهمن چی میگیم که تجربه کرده باشن

اره منم از دقتی چند تا از عزیزانم رو از دست دادم شروع شد...رفتم مشاوره دکتر هیپنوتراپی و شیش ماه هم ...

یعنی علاجی نداره اینطوری که ما تاآخرعمرمون باید عذاب بکشیم آخه چراااااا

خدای من ،تنهاکسی است که همیشه وهمه جا حواسش بهم بوده وتنهام نذاشته،خدای من برای تمام من کافی ست💙💙💙💙
من بیشتر وقتها دست چپم درد میکنه قلبم سنگین واحساس خفگی میکنم دکتر قلبم رفتم گفت مشکل ازقلبت نیست&nb ...

باید بری دکتر اعصاب...ولی باید یاد بگیری چجوری با تلقین به خودت ارامش بدی...من ذهنمو شرطی کردم...تا میاد شروع بشه کنترلش میکنم

ولی بازهم گاهی تو خواب بهم غلبه میکنه

منم تپش قلب داشتم گفت باید دارو بخوری. ولی دارو زیاد دوست ندارم چون اثر موقت داره و ممکنه وابستگی بیاره.ترجیح میدم با مدیتیشن و خودهیپنوتیزیمی(تلقین) به خودم کمک کنم

اوایل خیلی اذیت میشدم.حتا تو جشن و مهمونی های شاد ممکن بود یهو این حس تلخ بیاد سراغم...ولی الان چون ...

واقعا گل گفتی حرف دل من وزدی 

خدای من ،تنهاکسی است که همیشه وهمه جا حواسش بهم بوده وتنهام نذاشته،خدای من برای تمام من کافی ست💙💙💙💙
اوایل خیلی اذیت میشدم.حتا تو جشن و مهمونی های شاد ممکن بود یهو این حس تلخ بیاد سراغم...ولی الان چون ...

حرفت حقه کاش هیچ وقت یک چیزایی رو نمیفهمیدیم و تجربه نمیکردیم 

باید قبول کنیم دیگه اون آدم سابق نمیشیم اما میتونیم خوب باشیم

تاپیک آموزش خیاطی لباس کودک آموزش خیاطی 1 ای غم آی غصه .... بله با شمام با خود شخص شخیص شما..... چخههه چخههههه پیشششتته پیشششششته
یعنی علاجی نداره اینطوری که ما تاآخرعمرمون باید عذاب بکشیم آخه چراااااا

نه علاجش خود کنترلیه 

تاپیک آموزش خیاطی لباس کودک آموزش خیاطی 1 ای غم آی غصه .... بله با شمام با خود شخص شخیص شما..... چخههه چخههههه پیشششتته پیشششششته
منم دارم الانم هی مجبورم هواپیما سوار بشم دارم نابود میشم از استرس


منم اوایل حتا از پله نمیتونستم برم پایین...تو خیابون میومدم تپش قلب میگرفتم... یکسال پشت ماشین نمیتونستم بشیم...یکبار با هواپیما مجبور بودم برم سفر تا دو ساعت رو آسمون بودم تمام صحنه های وحشتناک از جلو چشمم رد میشدن وقتی رسیدم قلبم از فشار استرس درد میکرد...کلی دمنوش ارامبخش خوردم تا تونستم آرامش بگیرم

منم اوایل حتا از پله نمیتونستم برم پایین...تو خیابون میومدم تمش قلب میگرفتم... یکسال پشت ماشین نمیتو ...

شماهم حس تنگی نفس داشتی یااینکه بیماری قلبی 

خدای من ،تنهاکسی است که همیشه وهمه جا حواسش بهم بوده وتنهام نذاشته،خدای من برای تمام من کافی ست💙💙💙💙
شماهم حس تنگی نفس داشتی یااینکه بیماری قلبی  



من قبل از اون هیچ مشکل جسمانی یا روانی نداشتم...یک شب از دل خواب پریدم و این تجربه شروع شد...اول فکر کردم فقط یکباره...ولی وقتی تکرار شد کم کم زندگیمو تحت تاثیر قرار داد...چندین مشاور هیچ کمکی بهم نکردن...رفتم روانپزشک برام قرص داد ولی بازم کمک بزرگی نبود..تا اینکه رفتم یجا هیپنو...اونجا دکتر فهمید ریشه ترسم بخاطر مرگ همزمان چند تا از عزیزانم که تصادف کردن بوده...گفتن چون افسردگی داشتم و متوجه نبودمو درمان نکردم تبدیل شده به اضطراب. و چون اضطراب رو درمان نکردم تبدیل شده پنیک...هیپنو خیلی زیاد تاثیر داشت...وقتی اثرش رو دیدم رفتم دنبالش یاد بگیرم خودم رو خودم اثر بذارم....چندین کلاس رفتم.الان میتونم تا حدودی کنترل کنم..خیلی زندگیم بهتر شده خدا رو شکر

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز