و بالاخره بهش رسیدم اون شبی که ازش می ترسیدم و عمری بزرگترین اتفاق ترسناک زندگیم بود !
فردا اسباب کشی دارم و از شهر خودمون میریم ، شهری که جان من اونجاست...
به خانوادم نگفتم فردا میرم نخواستم بغض خداحافظی و حس تلخ خداحافظی نفسمو لحظه آخر بگیره! خبر دارن شوهرم میخواد من از اینجا ببره ولی زمانش نگفتم چون خیلی حال بدی داشتن !
از زندگی من هیچ خبری ندارن گفتم به مدت ده روز به خاطر شروع کلاس هام میرم مشهد نگفتم فردا کامیون میاد و برای همیشه میرم !
همینجور هول هولکی مامان و بابا رو بوسیدم و گفتم خداحافظ و سریع زدم بیرون !
ولی به نظرم مامان حس کرده بود ...
وقتی اومدم بیرون و سوار ماشین شدم متوجه مامانم شدم که با عجله در حیاط باز کرد حتی روسری نداشت و سرش رو با دستش پوشونده بود بلند گفت مامان برمیگردی بعدا اسباب میبری ؟؟؟
و منی که این روزها زیادی تمرین قوی بودن کردم با یه حالت بی خیالی گفتم آره بابا الان تفریحی میرم و تو تاریکی لبخندش دیدم ...
خیلی دعا کردم نشه اما شد و امشب آخرین شبی هست که تو این خونه میخوابم و فردا بعد ۳۶ سال از شهرم میرم از جایی که مامان قشنگم توش هر روز عصر می دیدم از جایی که به خاطر دلگرمی خانوادم زندگی سرد و سختم تحمل میکردم ...
نمیدونم چی میشه اما توکل کردم به خودش امیدوارم قوی بمونم و نشکنم فردا ...
التماس دعا