2777
2789

بریم برای شنیدن صفر تا امروز اشتباهات یک دختر مغز فندوقی


 من متولد پاییز ۷۶ هستم 

در حال حاضر ۲۷ سالمه و در حال جدایی ام ده ماهی هست خونه بابام هستم و دوماه دیگه تاریخی ک تعیین شده برای طلاق 🙂

  این چند روز ی اشتباهی کردم و دارم میکنم و تنهام که. می‌خوام اینجا بنویسم نیاز ب همدردی دارم و چند تا دوست که بتونم بدون شناسایی شدن همه چیمو بهشون بگممممم بدون خجالت 

برا اولین بار .

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

بگو عزیزم

 میگما      نکنه ما بریم دنیا قشنگ شه !!                         آدمها تا سر حد مرگ از خود خسته ات میکنن🖤ترکت نمیکنند اما،مجبورت میکنند ترکشان کنی🖤آنگاه میشوی بنده ی سرتاپا خطاکار🖤                                شروع رژیم ۶/۷/۱۴۰۳. وزن۸۴.                                   تاریخ۲۳/۸/۱۴۰۳ وزن۷۸.💪                                           وزن هدف۶۰کیلو🤲                                              تاربخ۱۸/۱۰/۱۴۰۳ وزن ۷۴😁

خب بریم برای شروع 

من پاییز ۷۶ متولد شدم و تو شهر کوچیک خونواده هم بابام شغل آزاد درآمد عادی مادر هم خانه‌دار 

فرزند اول خونواده 

و س تا بعد من 

کلا دوتا خواهرم دوتا داداش

مامانم ب شدت آدم غر غرو و عصبی هست از بچگی ب هرکاری غر بوده و هنوزم هست🤒 ان شاءالله سایشون مستدام باشه دیگ چ کنیم

مامان بابام جفت بیسواد

ما شهرمون خیلی کوچیک

مامانم از بچگی روی رفتار من گیر بود از همون اولش

دوست نداشت دخترش خونه عمه عمو دایی خاله ببره چون پسر دارند

مامانم ب شدت آدم ترسو و فکرش اینجوری بود 

البته خونه خاله و دایی لایی میکشید میبرد😅اما عمه و عمو غدقن

خونه خاله ک اکثراا نزدیک بود پلاس بودیم

دایی هم سال یکی دوبار دعوتی میدادن ما می‌دیدیم اونا رو

رقت و آمد هامون خیلی کم بود

من رفتم مدرسه و تو مدرسه از همون اولش با ی دختر آشنا شدم زرنگ کلاس و خشگل 

ب اسم مهدیه و سعیده ک باهم بودن 

کم کم تعداد بالا رفت و اکیپ شدیم 😕

جوری ک همه درس خون بودیم عزیز معلمان

پنج شش نفر شدیم 

اکیپ میگم دقیقا اکیپ بود حامی هم و زرنگ 

اونا پولدار بودن من نه .ولی سعی میکردم پولای ک خوراکی میدن وسایل بگیرم شبیه اونا 

مامان بابای اونا باسواد بودند

و ولخرج 

بابای من شغل آزاد و مامانم خسیس

روهرچیزی پول نمی‌داد 

اکثرا تو خونمون تو کابینت تو کشو پول بود

اون موقع یادتون باشه سکه بود و صد تومنی و دویست تومنی 

همیشه یواشکی کش میرفتم 🤣

عادی نمیدادن بهم چیکار کنم خب

دوستان پولدار ترربودن

خلاصه این برداشتن های یواشکی من همیشگی بود 😊😐

تو مدرسه ک بودیم رسیدیم کلاس سوم چهارم 

میدونین اون سالها گوشی و اینا نبود 

فقط تلتکست 

من خطم خوب بود چیزای قشنگ و شعر می‌نوشتم از تله تکست بدون اینکه معنی درک کنم 

عاشق نوشتن بودم 

تا کلاس چهارم اینا گفتن مهدیه رو میخان بدن ب پسرعموش میلاد

و همو دوست دارن 

مهدیه میگف تو بازیا هوای منو داره 

موقع یار کشی منو انتخاب می‌کنه و..

شماها کی دوست دارید 

ما سکوت 

سعیده چند روز بعد گفت آره منم فلانی عین تو هست میخام 

و.. هرکس ی چیزی گفت

اون موقع ها کلاس چهارم اینا بودم فیلم دلنوازان بود و ستایش و عاشقانه😂

مهدیه هم میگف من مونده بودم کی منو دوست داره 

اما هیچ کس نبود 

تا اینکه فیلم ستایش شخصیت طاهر شبیه پسرداییم بود کپی خودش 

عاشق طاهر شدم و پسرداییم ب چشمم اومد 

و اونم تو بازیا و تو هرچی عین مهدیه فک میکردم منو میخاد ک یار کشی می‌کنه و طرفداری 

میگم بچه ها شاید سالی دو سه بار بیشتر نمیدیدم و اون متولد ۷۳ بود 

اما من مثل مهدیه ب کسی نگفتم

مهدیه مار تحت فشار گذاشت شماها نمیگید. رفیق نیستید میخاید ابرو ما ببرید که گفتیم یا باید بگین یا از اکیپ حذف 

ما دوسه نفر مونده بود ک بگیم و من گفتم .

رفتار و حرف اونا باعث شد من در ظاهر عاشق پسردایی باشم 🙁

تو ذهنم پر رنگ شد و پرنگ

درگیر درس بودیم و رسیدیم کلاس پنجم

اما من خاک تو سر 

ب دختر خالم هم گفتم من پسردایی می‌خوام اونم خندید و یکسال از من کوچکتر بود 

ب دختردایی هم گفتم میخام

که خواهر برادر ناتنی بودند

اینا همیشه مسخره میکردن دیدی دانیال بهت محل نذاشت و..مهم نبود برام من عین طاهر دوستش داشتم

همون سالی دو سه بار می‌دیدم با ذوق بازی میکردیم

که یکبار رفتیم خونه خاله دیگم که بچه نداشت 

من دختر خالم یکسال تفاوت داشتیم دختر دایم هم متولد ۷۳ بود 

همش باهم بودیم داشتیم حرف میزدیم دیدی دانیال و...

پسرخاله ام شنید 😐که اونم متولد ۷۳ هست

بگذریم بچه بودم اما خجالت کشیدم و بحث برای همیشه جمع شد از بین دختر خالم و دختردایی

بزرگتر شدم و فهمیده ترررررر گفتن نباید به هرجای بگم و به هرکس خودم موندم دو سه تا دوست صمیمی


البته مهدیه و اکیپ رو کلاس پنجم از دست دادم و برای همیشه قهر کردیم یادم هم نیست موضوع سر چی بود 🙁🙁🙁

اما تا الان حرف نزدم با هیچکدوم از اون اکیپ 

با گذشت ای همه زمان 😐

برای کلاس پنجم و اول راهنمایی خودم ی اکیپ شدم ۴ نفر دختر عمم بود و دوتا دیگ.باهم خیلی صمیمی بودیم همین بحث کیو‌دوست داریم اونا هم میگفتن و می‌خندیدیم

رفتم اول راهنمایی هروز تو مسیر پسر اون یکی عمم میدیدیم دورا دورا مشناختم 

وگرنه هیچوقت خونشون نرفته بودم 🙁و ندیده بودم و حرف نزده بودم

اما همیشه حرفش بود ک خونواده پولداری هستن و تریلی دارن

اون زمان اون پراید داشت ما موتور

اون پسر بود پراید داشت 

بابای من موتور

همش در مدرسه پلاس بود

و دختر عمه ام که قوت شده خدارحتمش کنه😭

بهم گفت پری عمو فلانی اومده گفته رمیصا رو میخایم بدیم ب مجتیی😕

ینی منو بدن ب پسرعمم

چقدر گریه کردم اومدم خونوادم گفتم عین بچه ها 

اونا هم گفتن نه گریه نکن مادرم حساس تر شد رو عموم و عمم

چند وقت بعد گفتن بعد عموم گفته میدم بچه خودم

مادرم دیگ گوشی برداشت زنگ زد دختر من ۱۳ سالشه هر شب سر بساط منقل و بافور ب یکی قول میدین 

دیگ اسم دخترم نیارید 

فرداش دختر عمم گفت رمیصا مامانت خوب کرد عمو منصرف شد

اما مجتبی عاشقانه تو میخاد و بخاطر تو میاد مدرسه

گفتم دم مدرسه اومدن کار همس 

و جدی نگرفتم 

اون تایم و اون سالها سیستم داشت و ماشین پراید 

خیلی خوب بود برا اون زمان

من فکر نمی‌کردم بهش 

مثلاً من عاشق پسرداییم بودم دیگه

اما با بزرگ تر شدن من فهمیدم خانواده ما با دایی اوکی نیست 

و زن داییم ب خون مامانم تشنه اس

و..فهمیدم ی چیز محالیم 

اما خب تو ذهنم هک بود مخصوصا قیافه اش خوب بود عین طاهر 


میخاستم کلاس دوم راهنمایی برم که بهم گفتن بابابزرگ مادری ب دایی گفته رمیصا رو بدید ب پسردایی بزرگم 😳

که متولد ۶۹ بود 

من اصلا میترسیدم ازش هیکلی و‌درشت و خشک

هیچوقت حرف نزده بودم باهاش 

پسردایی هم گفته بود من دخترعمم رمیصا میخام 

و مادرش قیامت کرده بود نذاشتن

که بشه

چند وقت بعدش خالم اومد گفت بدید پسر من ک از قضا اونم متولد۶۸ بود

خونواده خالم از ما بی پول تر بودن

خیلی فقیر 

اما پسرش درس میخواند مهندسی معماری

گفت بیاین یک نشون بدید و چند سال بعد درس تموم شد عقد 

مادرم گفت نه

من ب چهار نفر زن نمیدم خواهرام و برادرم و خواهر شوهرا و برادرشوهرا

حرفش همین بود و تمام 

اما خالم ناراحت بود و رفت چند روز بعد مامانم رفته بود خونشون

ب پسرش گفته همین پله رو درست کنه مادرت آخر زمین میخوره دستاش پاش می‌شکنه

اونم گفته بود نو فکر کردی نفهمیدم چرا دختر ندادی ادعای خانی داری😳

تو فک کردی من همیشه گدا میمونم

دخترتم نمیخام

مامانم زده بود تو گوشش اسم دخترم نیار

و دعوا کردن و چند سال قهر بودیم 🙁

ما تازه اون موقع بابام ی ماشین خریده بود پژو صفر

و دوتا موتور 

کار بابام بهتر شده بود 

خلاصه قهر بودیم با تنها کسی ک دخترش باهام بزرگ شد و همدم من بود

و تنها شدم

موند همون دختر عمم ک همکلاسی بودیم

گذران عمر میکردیم 

خیلی بفکر هیچی نبودم جز درس

تا اینکه هر روز یا چند روز مجتبی رو می‌دیدم و دختر عمم میگف چقد سیریشه

من جدی نگرفتم 

اما چند روز با موتور و یک پسر پشت سرش بود منو میرسوند تا سرکوچه 

منم سرم می‌انداختم پایین که فک نکنه پرو هستم

روز دوم اومدم ب مادرم گفتم 

اونم گفت اصلا محل نده مسیر خودت بیا 

اون میخاد ببینه تو چیکار می‌کنی 

چند روز میومد و دید هیچی انجام نمی‌دم بیخیال سد

تا اینکه با ماشین ک تازه خریدیم بابام چپ کرد با دوستاش 

همه سالم 

ماشین نابودشد

شهر هم کوچک همه جا پخش شد

تو مدرسه شنیدم بابام تصادف کرده زدم بیرون اومدم خونه دیدم همه هستن جز بابا

بعد چند ساعت بابا اومد افتادم بغلش خدا شکر کردم سالم

از اون شب مهمونا زیاد شدن همه میومدن پیش بابا

ک ی شب همین خانواده مجتبی اینا اومدن و 😐برای بار اول پسرش دیدم از نزدیک و دید منو

اولین دیدار من و اون دوسال قبل بود ک عمم کلوچه خونگی درست کرده بود آورده بود پسرش تو حال بود من تو اتاق اجازه نداشتم بیام بیرون ی سلام کردم رفتم اتاق.

مادرم نمذاشت

اما دومین دیدار تصادف بابام بود ک دیدمش

چند وقت بعد هم عمم رفت قشم خرید 

برام ی تیشرت آورده بود تم زنبوری 

تو پلاستیک دی پسرش بود در خونه در زدن رفتم و گرفتم و اونجا هم دیدمش🙁


کلاس دوم راهنمایی بودم مامان بزرگ پدری من و که مامان بزرگ مادری اون میشد فوت شد 

دقیقا روز بعد تولدم 🙁

همو دیدیم خیلی دیدیم

همش تو پذیرایی و اینا بودم میدید

منم می‌دیدم

ی عمو دارم ۴ سال ازم بزرگتره از جون برام مهم تره 

اون همش مواظب بود مجتبی منو نبینه💔

چون همه شنیده بودن که منو واسه اون میخان 

و همش مواظب من بود و چند روز تعزیه گذشت 

و حرفای دختر عمم بیشتر 

گفتن پافشاری می‌کند

گفتم دروغه 

خودش ی عالمه دخترعمو داره ب من نگو و..

تو این س سال راهنمای شاید دوسه بار پسردایی دیده باشم شاید کمتر

تو ذهنم بود اما خودشو نمیدیدم

تا برامون همسایه‌ اومد طبقه پایین مستاجر 

دوتا دختر بودن یکی ازم یکسال کوچکتر. یکی یکسال بزرگتر

دختره عقد بود میخاست جدا بشه

و اون سر و گوشم باز کرد بیشترر🫤

میگف فلانی میخام

خواهرش میگف منم فلانی 

گفت ما بهشون گفتیم شما رو میخایم اونا هم مارو میخان

منم گفتم🙁

بهم گفتن تو نگفتی گفتم نه

اما بعد چند وقت دیدم ب جز اون اسم های ک میگن ب پسرهای همسایه نامه میدن و عجیب بودن

خدا ببخشه منو ولی من از این کارا نکرده بودم برام عجیب بود 

خیلی خیلی دختر موجه ای بودم 

شما فک کنین من از خونه حتی بیرون نمیومدم برای چیزای الکی اما اونا نامه میدادن😐

اونا خیلی سر و گوش من باز کردن

من رقص بلد نبودم بهم میگفتن اسکل هروز آهنگ میذاشتن بهم یاد میدادن و...

همش باهاشون بودم 

حیاط مشترک بودیم دیگ

تا اینکه خواهر بزرگه میخاست نامزدش امتحان کنه گفت بیا ببین نخ میده گفتم من نمی‌تونم 

گفت گوشی مامانت بیار شماره نامزدش گرفت داد من بگم. الو. و ترسیدمم قط کردم 

گفتم الان ب خط مامانم زنگ بزنه میفهمن

گفتن نمیزنه اما زد گفت بحرف حرف نزدم آخرش خودش ج داد گفت میخاستم امتحان کنمت گف گوشی کیه گفت صاحب خونه گفت کی حرف زد گفتن دخترش.

همین شد و آبرو ریزی 

پسره دوستمو نمیخاست 

همه جا گفت ب دختر صاحب خونه گفته منو امتحان کنه این آدم نیست مامانم فهمید دعوا کرد گفت چرا چنین کاری کردی 

گفتم بخدا خودشون حرف زدن و بحث تقریبا جم شد 



 تا اینکه رفتم کلاس اول دبیرستان 

اخرایی زمستون پدر بزرگ پدری من و مادری مجتبی فوتشد

باز هم. دیدیم اما این سری خیلی بزرگ شده بودم می‌فهمیدم دیگ طبیعی نیست نگاه‌ هاش

اون موقع هم قد من بود و چهره اش بد نبود 

اما جفت عموهام هرشب ادای راه رفتن و خنده های اونو درمیاوردن می‌خندیدن

ادای سرک کشیدن و تا صبح بساط خنده بود

منم برام مهم نبود

مسخره میکردن ب حد مرگ 

منم سرگرم کارای تعزیه بودم 

تو این تعزیه دوتا خاستگار پیدا شد 

ک از هردو خانواده وحشت داشتم

نرسیده ب چهلم بابا بزرگ عمم و دخترش اومدن خاستگاری شدن خانواده سوم خاستگارا

اصرارو فلان بابام گفت اره🫤 منو دادن ب همین اسونی 

بین س خانواده باید یکی انتخاب میکردم من اینا انتخاب کردم چون وضع مالی اوکی بود پسر هم خیلی وقت بود تو نخ من بود و خونواده ب شدت ارومی بودن ینی از عمم صدا در نمیومد 

منو دادن و گفتن بعد عید اول بابا عقد کنن

بعد چهلم نشون آوردن و دستم کرد مث ابر بهاری گریه میکرد و باورش نمیشد 😐

فرداش همون دوتا دختر همسایه گفتن ای چقددکوتاه هست چقد لاغر 

من قبلش فک نکرده بودم خودم هم پنج شش سانتی کوتاه تر بودم و لاغر 

مهم نبود برام 

اونا مسخره کردن و خندیدن 

بعد مدرسه رفتم چند تا دوست دیگ خندیدن و مسخره 

دلم می‌شکست اما با گوشی مامانم باهاش پیام بازی داشتم نامزد بودیم دیگ

تا مرداد بیاد عقد کنیم 

تو این فاصله دخترای همسایه گفتن باید پسردایی می‌گرفتی خوشگل بود و قلان 

گفتم ن اون نمیخاد نمیشن 

گفت تو بگو شاید بخواد 

منو‌ وسوسه کردن

بیست روز یکماه بود ب عقدم بهش پیام دادم معرفی کردم 🙁گفتم دوست دارم گفت من دخترخاله ک همش با من بود رو میخاد هی پیام میداد و میدادم 

میگف مادرت جادوگره مادرم گفت از شما زن نگیریم🙁گفته عمه هات بدن

تو هم خوشبخت میشی و اما خیلی زشته نامزدت

تا شب عقدم 

عین فیلما دوستای بیشعور من گفتن پیام بده

بگو بیاد بار آخر ببینی 

چون من شاید. دوسال بود ندیده بودم 

همه تو ی اتاق میخاستن عقد کنن

بهش پیام دادن بیا میخاد ببینه اونم از اتاق مردا اومد دم در منم ب بهونه دسشویی رفتم

دیدمش 🫤🫤🫤

الان یادم میاد برگام می‌ریزه ی دختر ۱۵ ساله چقد جرعت داشتم 

من پاییز ۷۶ ام

و نشون من فروردین ۹۲

عقدم شهریور ۹۲


خلاصه دید و رفت 

پیام داد 

نازنین غصه نخور قصه نویس ما. خداست

همه نارفیق اند تنها رفیق ما خداست

اون موقع هم ب یاد. اون آهنگ پیشواز بهنام صفوی دلخسته رو گوش میکردم 😐😐

و پیشواز گوشیم بود 

من از خط ک نامزدم گرفت بود پیام میدادم

عقد کردم و همه چی فراموش شد

تا چند روز بعد نمیدونم بحث چی شد پیام داد و پیام دادم

تهدید کرد گفت حیف گوشیم خراب شده پیامات نگه داشتم میخاستم ابرو تو ببرم و ترسیدم 🙁🙁🙁🙁

خیلی ترسیدم 

اون رفیق های بیشعور هم از خونه ما رفته بودن مث سگ میترسیدم😳

تا اینکه 

همون روزای اول شوهرم فهمیده بود من ازش خجالت میکشم ریزه میزه اس

همش میگف تو پشیمونی من هم میگفتم

خیلی بچه بودم هر چی می‌گرفت ناراحت میشدم 

و بحث زیاد بود 

شوهرم ب همه چی شک داشت

تو این فاصله که. عقد کردم خالم و خانواده هنوز قهر بودن

ده روز بعد عقد من 

خواهر شوهر من یکسال ازم بزرگتر 

با پسرعمو همون پسرخاله که قهر بودم عقد کردند😐😐😐

اون بیشعور آمد همه چیو داستان خاستگاری پسرخاله و قهر طولانی رو ب نامزدم تعریف کرده بودن تو کافه قلیونی

اونم حساس شد

تو عقد همو خواهر شوهرم خالم با ما آشتی کردن رفت و آمد باز شد


پسرخاله واقعا دیگ فقیر نبود پیشرفت کرده بودن مهندس بود تو شرکت کار میکرد تو شهر. دیگ 

خیلی خوشگل و خوشتیپ

این نامزدم فکر میکرد من پشیمونم

اما نبودم واقعا نامزدم دوست‌داشتم

خیلی غرق مشکلات نامزدم بودم همش قهر همش بزرگا همش دعوا

خیلی بد بود خیلییی 

رسوای فامیل بودیم از دعوا

از دخترا من اولین دختر بودم 

اونم اولین پسر 

وصلت سختی داشتیم هردو خانواده بی تجربه و خودمون هم بدتر 

تا بعد ۷-۸ ماه ب صورت اتفاقی من زن شدم و باورم نمیشد ن اون ن من

چون رابطه نبود با د.س.ت من زن شدم 

از سیزده بدر اومده بودیم و..شبش دردم گرفت و رفتم دیدم خون میاد و بهش گفتم گفت نه

یک روز کامل گریه میکردم تا شب اومد خودش انجام داد و ...زن شدم

اون موقع نمی‌دونستم که شاید زخم شده شاید چیز دیگ باشه 


ولی هیچوقت گردن نگرف

شش ماه عذابم میداد میگف تو زن بودی 

معلوم نیست ب کی دادی

کار هر شب هر روز گریه بود 

اینجا چنین رسم هرکس زن بشه باید بمیره حامله بشه که میکشن اونو

وای ک چقد عذاب کشیدم

هرشب میومد رابطه میخاست

اما مواظب بود حامله نشم

میگف بازگشایی با من نبوده بچه‌هم نشه

باز بعضی شبا میگف خودم کردم خودم برات عروسی میگیرم نترس ب هیچکس نمی‌گم

باز ی جا ب حرفش نمی‌کردم میگف ب همه میگم تو زنی

خیلی اذیت شدم

اون زمان ی دفتر داشتم تو اون. نوشته بودم ک زن شدم و دارم عذاب میکشم چون علاقه ب نوشتن داشتم همش می‌نوشتم

از دعواهاش اذیت هاش 

خلاصه همش بود و نوشتم 

تو ی صندوقچه کوچکی اتاق بالا بود 

من یک شب خونه مادر شوهرم بودم مادرم صندوق باز کرده بود داده بود داداشم خونذه بود تا اومدم خونه قیامت کردن دعوا کردن بابام فهمید 

با نامزدم دعوا کردن 

ب دادگا کشوندن ازش امضا گرفتن منو پزشک قانونی بردن

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز