ده سال زندگی مشترک دارم و برای کوچکترین مسائل زندگیم خانواده شوهر دخیلن ، دیگه عادت کردم و زدم به بیخیالی ، واسم مهم هست و ناراحتم میشم گاهی ولی خب کاری ازم برنمیاد
امیدم به اینه که پدر و مادرش عمر نوح که ندارن بالاخره یه روزی تموم میشه این دخالت ها
فکر کن ما هفته پیش رفتیم شهربازی
شوهرم زنگ زده به باباش ما رفتیم شهربازی
باز اونجا اومدیم بیرون زنگ زده بابا ما اومدیم بیرون داریم میریم خونه
باز رسیدیم خونمون زنگ زده ما رسیدیم خونه
مهمون داشت میومد واسم به شوهرم گفتم سختمه غذا درست کنم ( تازه از بیمارستان مرخص شده بودم روز قبل) غذا از بیرون بیاریم,شوهرم قبول کرد ، مامانش زنگ زده میگه غذا چی درست کردید ،شوهرم گفت از بیرون میگیریم ، مامانش چی گفت نفهمیدم ،ولی شوهرم گوشی را که قطع کرد شد اسفند رو آتیش که حق نداری غذا از بیرون سفارش بدی یا بپز یا واسه غذا نگهشون ندار ( مهمونا در واقع داشتن میومدن عیادت) گفتم تو که قبول کرده بودی گفت جواب مامانما چی بدم 😐