با منی که فقدر ۱۳ سالم بود با زور خانواده و کتک هاشون ازدواج کردم و چند سال زیر دست یکی بودم که نمیخواسمش و وقتی بهم دست میزد گریه میکردم بدون سر صدا با منی که چند سال چیزایی و تو بچگی تجربه کرد که کار هرکس نبود با منی که بچگیم و ازم گرفتن جلوی پیشرفتم و گرفتن جلوی درس خوندنم و جلوی جونی کردنم و گرفتن با منی ک تا الان دو سه بار خودکشی ناموفق داشتم با منی که آنقدر از دست خانواده ی سخت گیر افسردگی گرفتم که وقتی شبا میخوابم پامو تکون میدم و تیک عصبی دارم با منی که تو راه هوایی قرار گرفت که مرگ و زندگی واسش فرقی نداشت با منی که همین الانشم تو استرسع با کنی که هیچ وقت طعم یه عشق واقعی تجربه نکرد با منی که هیچ وقت بابام بهم نگفت مراقب خودت باش با منی که هیچ وقت خانوادم پشت سرم نبودن با منی که هیچ وقت نتونسم خود واقعیم باشم با منی که هنوز ک هنوزه حالم بده و هنوزم از دست این درد خلاص نشدم از درد حرف نزن :)
ک درد که هیچی من تو زندگیم یه چشم خون بوده یه چشم اشک من شبا زیر پتو گریه نکنم خوابم نمیبرع جانم منتظرم درس بشه منتظرم خدا واسم بچینه دعام کنید :)
همین