خونه بابام بودم زن داداشم بود ظهر خوابیده بودم بیدار شدم دیدم دارن میوه میخورن چند جور میوه بود یه سیب خیلی خوشگل هم بود اونو برداشتم بخورم دیدم مامانم گفت اونو نخور اون برا زنداداشته 🥴🥴 خیلی ناراحت شدم در حالیکه سیب داشتن بابام رفت چند تا سیب شست آورد گفت بخور گفتم نمیخورم خودش پوست کند بهم داد بازم نخوردم دلم برا بابام سوخت بیشتر از من اون ناراحت شد
الان که دارم اینو برات مینویسم، کاملاً رایگانه، ولی واقعاً نمیدونم تا کی رایگان بمونه! من و دخترم بدون حتی یه ریال هزینه، یه ویزیت آنلاین از متخصص حرفهای گرفتیم. کامل بدنمون رو آنالیز کرد، تکتک مشکلات رو گفت و راهحل داد.
خودم کمر و گردنم خیلی مشکل داشت، دخترم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت… و باورت میشه؟ همهش رو درست کردیم!
نه بابا مامانم همینجوریه مثلا میربم خونه داداشام به زندادشام میگه دست به سیاه سفید نزنید همه کارارو میده من انجام بدم اگه کاری کنن واویلا زیر لب به من حرف میزنه یا دعوتمون کنن به من میگه تو زود برو کارارو بکن اونا اذیت نشن
نه بابا خدایی زن داداشم آدم های بدی نیست دیروزم زن داداشم وقتی مامانم اینجوری کرد ناراحت شد اونم نه اون سیب نه دیگه از سیب های دیگه خورد هی میگفت من سیب دوس ندارم
حساس نشو بابا .مامان منم همه چی را برا دومادمون میخواد مامان من رون میخوام نه این ماله شوهر خواهرته ...
بخدا خیلی اینجوری پیش اومده ناراحت نشدم ولی دیروز جلو بقیه احساس کردم ضایع شدم بابام هی میخواست کار اونو درست کنه ولی نتونستم حدااقل بخاطر بابام حفظ ظاهر کنم