خونه بابام بودم زن داداشم بود ظهر خوابیده بودم بیدار شدم دیدم دارن میوه میخورن چند جور میوه بود یه سیب خیلی خوشگل هم بود اونو برداشتم بخورم دیدم مامانم گفت اونو نخور اون برا زنداداشته 🥴🥴 خیلی ناراحت شدم در حالیکه سیب داشتن بابام رفت چند تا سیب شست آورد گفت بخور گفتم نمیخورم خودش پوست کند بهم داد بازم نخوردم دلم برا بابام سوخت بیشتر از من اون ناراحت شد
آخه تنها سیب مجلس که اون نبود بعدش منو ضایع کرد بخاطر یه سیب ناقابل اگه بخاطر بابام نبود امروز میرفتم یه صندوق سیب میخریدم میاوردم میزاشتم جلوش میگفتم بده زن داداشم بخوره
به این فکر کن که اون سیب سمی بوده و مامانت نخواسته بخوری😂 بگیر به یه و.ر.ت بابه، مامانا همه همینن، واه واه الان عروسه براش غشو ضعف میره واسه کارش میگه جوووون بیا😐 بنظرم یه مدت سرسنگین باش باهاش