سلام شبتون بخیر
خیلی سردرگمم ممنون میشم بخونید و راهنماییم کنید دلم کلی گرفته نصفه شبی هرچی گریه میکنم اروم نمیشم
من۷ماهه باردارم و اکثر اوقات تنهام با مامانم اینا ۴۰دیقه راه دارم شوهرم شغلش ازاده و درامد نسبتا خوبی داره نه خیلی کم نه خیلی زیاد مشکل من اینه که خیلی شوهرم نسبت بهم بی اهمیته
اینجوری نبود چند وقتیه اینجوری شده
تموم فکر و ذکرش کار کردنه
صبح ساعت ۵صبح میرفت همیشه ساعت ۶میومد
چند وقت ساعت ۳صبح میرفت گله میکردم میگف بذار این دوسه ماه مونده به اومدن بچمون کار کنم پول گوسفند و ….در بیارم منم قبول میکردم
اما چند وقتیه دیگ خیلی زیاده روی داره میکنه من اصلا نمیبینمش دائم تو کارگاهه و داره کار میکنه
حتی من دکتر میرم باهام نمیاد زنگم نمیزنه بگه چیشد
امروز تنها با مادرشوهرم رفته بودم بیمارستان برای اکو قلب جنین از ساعت ۵صبح رفتم تا ۴بعد از ظهر تو این مدت حتی زنگ نزده بگه رفتی یا نرفتی چه اتفاقی افتاد
شاید باورتون نشه الان نزدیک ده روزه توی خونه نه گوشت داریم نه مرغ به خودش زحمت نمیده یدونه مرغ بخره اصلا درکش نمیرسه که یه زن حامله صبح تا غروب توی خونه چی میخوره خودش سرکار ناهار میدن بهش غذاشونم خوبه جوجه کوبیده مرغ قرمه قیمه شبم ک میرسه خودشو با نون پنیر و املت سیر میکنه و میخابه وقتیم اعتراض میکنم توی خونه چیزی نداریم صداشو میبره بالا که من ریدم تو این خونه هرچی میخرم بازم میگی نداریم اصلا پس انداز نمیکنم گوسفند نمیگیرم خرج بیمارستان ندارم بدم انقد غر میزنه میگی غلط کردم من هیچی نمیخام اخرین باری که گوشت و مرغ خریده اول محرم بوده دو کیلو گوشت گوسفندی با دو سه تا مرغ
اعتراض و غر هم داره ک هرچی میخره باز هیچی نیست!!!
ادم شکمویی نیستم ولی دلم میگیره اینجوری میگه احساس بد بهم دست میده ک حتی حاضر نیست یه مرغ توی دستش بگیره بیاره خونه
دیگ امروز واقعا دلم شکسته تصمیم گرفتم برم خونه بابام
ساعت دوازده شب بود خابم برد ساعت یک شب دیدم صدای پچ پچ میاد یواشکی ک من بیدار نشم با گوشی داشت حرف میزد میگف الان میام الان میام من بیدار شدم دیدم داره اماده میشه گفتم کجا گفت میرم کارگاه با فلانی کار راحت اومده برم کار کنم من هیچی نگفتم ولی هرچی کلنجار میرم نمیتونم قبول کنم
غروبام ساعت ۷میاد شاید باورتون نشه ساعت ۸چراغ خونه ما خاموشه و خابیده درحدی خونست ک یچیز بخوره سیر بشه سیگارشو بکشه و بخابه همین و همین
واقعا خسته شدم اصلا دلم نمیخاد دیگ ادامه بدم زندگیو
نمیدونم چه تصمیمی درسته با یه بچه توی شکمم
منتظرم فقط صبح بشه برم خونه بابام دلم داره میترکه از این شرایط و زندگی مگ میشه یه ادم انقدر درگیر کار باشه و خسته نشه جمعه شنبه سرکاره و نیست من مطمینم جز کار چیز دیگ ای هست که انقد مشتاقانه دنبال رفتن به کارگاهه لحظه لحظه زندگیش یا تو کارگاهه یا به فکر رفتن به کارگاهه اینم بگم تا الان ۵۰ملیون پول پس اندازه کرده توی دو ماه اما حاضر نیست یه مرغ بخره….دلم میخاد یکی بهم بگه چیکار کنم دیگ مغزم نمیکشه