طولانیه حرف دلام خیلی داغونم.خسته شدم.فضای خونه مون داره روانیم میکنه.خیلی به خ..کشی فکر میکنم.همه اش اعصابم تو خونه به هم میریزه.تحملم به شدت پایین اومده.به شدت عصبی شدم و زود از کوره در میرم و واکنش نشون میدم.دیگه حوصله ی یه حرف ساده هم ندارم.همه اش با اعضای خانواده بحثم میشه همیشه هم من مقصر شناخته میشم.نمی دونم واقعا مقصرم یا اونا اینطوری میکنن.خب اول حق رو به خودم میدم،بعد همه اش متهم میشم و قبول میکنم که همه مشکلا از منه.هی بحث ،داد ،دعوا،...و اینکه تا من از خودم واکنش نشون میدم طرف مقابلم یهو آروم و مظلوم میشه.حالا من اون موقع مقصر میشم یا اینکه خودم دلم میسوزه و کوتاه میام که دلش نشکنه.نمی فهمم دیگه چی درسته چی غلطه.من اگه یه حرفی بزنم به مادرم کلی ناراحت میشه و داد و بیداد راه میندازه،اگه برادرم بدتر از اون بهش بگه باهاش با ملایمت حرف میزنه.من تگه به برادرم یه حرف بزنم شوخی کنم همه میگن بهش داری گیر میدی،خودت داری شروع میکنی ،حق داره بهت حرف میزنه،ولی اگه اول برادرم شروع کنه و من جوابش رو بدم من مقصرم!
با مادرم بحثم شد دیروز بعد گفتم میذارم از این خونه میرم و ...بهو مظلوم شد که من که چیزی نگفتم چرا با من اینجوری می کنی ،چرا با من مشکل داری،یعنی من انقدر باعث عذابتم و...بی حال شد و ...رفتم از خونه بیرون دو کوچه اونور تر پشیمون شدم گفتم نکنه اتفاقی براش بیفته حسرت برام بمونه،برگشتم.باز شبش دیدم اون برای من قیافه گرفته!!! کلی هم نفرینم کرد.
سر یه موضوع دیگه بحث کردیم گفت فلان کارو بکن گفتم الان وقتش نیست یهو گفت از قصد انجام نمیدی.ریختم تو خودم و دلم واقعا شکست،بعد گذشت و پرسید قیمت فلان چیز چنده،گفتم نمی دونم ( واقعا هم نمی دونستم با این که همه اش اون کارو انجام میدادم) گفت یعنی تو نمیدونی دیگه؟؟؟ خیر نمی بینی و فلان و ....رفت بیرون.قبلم دوباره شکست و چند ساعت پشت سر هم همه اش گریه کردم.جوری که چشام گود شد و سردرد گرفتم.فرداش بابت همونا منو مقصر نشون داد! من دیگه نتونستم تحمل کنم کلی داد زدم و بد و بیراه گفتم.چون دیگه تحملم ته کشید.
یا مثلا الان گفتم فلان کار مونده من برم انجام بدم،گفت تو نمی تونی ولش کن،گفتم خب یاد میگیرم تو بگو من انجام میدم،هی گفت نمی تونی،اصلا به من چه من دخالت نمی کنم هر غلطی میخوای بکن( با حالت عصبانی و دعوا) بعد تا شروع کردم دوباره گفت.منم یهو پرت کردم گفتم به درک.بعد گفت تو دیوونه ای و مشکل داری.داداشمم گفت راست میگه دیگه تو مشکل داری.
یه وقتا میگم شاید حق با اوناست و همه مشکلا از منه و من بدم.از طرفی اونا همیشه پشت همن و میگم شاید برای همینه چون باهاشون فرق دارم و طرز فکرم متفاوته اینجوری اونا با همن و مشکل از من نیست.نمی دونم چی کار کنم.
از طرفی هیچ خواستگاری هم ندارم اصلا که بخوام ازدواج کنم و برم.نمی دونم چرا.همیشه بچه مثبت و مطیع بودم،با هیچ پسری دوست نشدم که برم بیرون و...برخلاف خانواده ام حجاب و ...سخت تر رعایت می کنم،همه چی رو رو اصولش انگام میدم،سعی میکنم آدم خوبی باشم.ولی نمی دونم چرا هیچ کس همچین دختری رو نمی خواد! شایدم ظاهرم چون خوب نیست کسی نمی خوادم.
خیلی دلم شکسته.حس می کنم خیلی غریب و تنهام.همه منو طرد می کنن.چند روزیه خیلی به خودکشی فکر میکنم،بعد میگم گناه کبیره است و اون دنیا نابود میشم.هی از خدا مرگ می خوام ولی هنوز زنده ام و مشکلا بیش تر و بیش تر میشه.دیگه تحمل روانی این زندگی رو ندارم.