ی دعوایی کردن با شوهرم ک نگو امشب،ی مادر شوهر مریض روان پریش دارم خونشون بودیم خاله شوهرم ب مادرشوهرم زنگ زد،من باردارم گوشی سر بلندگو بود ازش حال پسر منو پرسید اینم ب شمالی گفت شونبولش(اسم بدش)تو باسنت(اینم اسم بدش)ب مسخره هر هر میخندید شوهرم گفت ععع چی میگی منم گفتم پاشو بریم بعدش داشتم میترکیدم اومدیم خونه باهاش چنان دعوایی کردم فقط داد میزدم نفسم بالا نمیومد اینم میگه ن من میام خونه خانوادت ن تو بیا اخه خانواده من انقدر بهش اخترام میذارن،اخرم انقدر داد بیداد کردم دو تا زد تو سرم محکم ک بشین الان بیچارمون میکنی😭حتی روم نمیشه ب مامانم بگم این اتفاقو
هیچ کاری برا من نکردن جز عذاب دادنم الانم بچع منو پسرم پسرم میگه خودشو مادر جون خطاب میکنه،مامانم تمام زندگیش و برا من گذاشته همه زحمتم گردنشه خدا لعنت کنه شوهرمو چ داستانا دارم بچه بیاد بااینا😭