من چند سال پیش کنکور دادم و به دلایلی رتبم افتضاح شد(افتضاح به معنای واقعی ها)
البته توی دو تا رشته بود(اسم رشته ها رو نمیگم شناسایی نشم) رشته اصلیم در واقع رتبم افتضاح شد..رشته دومی معمولی بود رتبم نه خیلی داغون نه خیلی خوب
طبیعتا توی اون کنکور دومی انتخاب رشته کردم و آزاد تهران قبول شدم... اون روزی که خبر قبولیم اومد همه فامیلامون زنگ زدن بهم تبریک گفتن اما بابام از اول تا اخر توی قیافه بود..کلی ناراحت بود و به من تیکه مینداخت..با اینکه کلی ادم بهم تبریک گفته بودن ولی من حالم بد بود که خب مشخصه چرا (البته این تنها ترومای من از سمت خانوادم به خصوص پدرم نیست ..کلا همیشه به من حس ناکافی بودن داده حتی در بهترین شرایطی که داشتم...اصلا یکی از دلایل همین بود که من خسته شده بودم و نتونستم خوب درس بخونم برای کنکورم..چون هر چی می دویدم نمیتونستم اون ایده آل بی نقصی که پدرم انتظار داره رو بهش برسم همیشه حس ناکافی بودن داشتم واسه همین دیگه از یه جایی به بعد بریدم دیگه نتونستم)
حالا امسال برادرم کنکور داشت...واقعا هم تلاششو کرد و دو تا رشته عالی قبول شد خدا رو شکر هم سراسری هم ازاد
خداشاهده که از ته دلم براش واقعا خوشحالم و همیشه دعا میکردم نتیجه زحماتشو بگیره
ولی امشب وقتی دیدم بابام با گل اومد خونه و مامانم با شیرینی دلم گرفت
نه که حسودی کنم به قبولی برادرما نه اصلا ...از ته دلم واقعا خوشحالم
ولی خب حق بدین بهم...یه لحظه روز قبولی و اعلام رتبه خودم اومد جلوی چشمم که از سمت پدرم طبق معمول همیشه سرزنش شدم و حس ناکافی بودن بهم دست داد
ببخشید طولانی شد نیاز داشتم یه جایی بگم اینو