از اینکه پیش آدما باشم بدم میاد
حالم از همه آدما از فامیل بگیر تا آشنا بهم میخوره
از دغدغه هاشون بدم میاد
از زندگی الانم بدم میاد
عملا دارم به زور ادامه میدم فقد ب خاطر مامان بابا
فکر اینکه من متعلق به اینجا نیستم داره اذیتم میکنه
نه که من آدم خاصی هستم ها ولی افسردگی باعث میشه آدم خیلی فکر کنه و به درونش نگاه کنه
تقریبا هیچی جز موارد خاص خیلی خوشحال یا غمگینم نمیکنه
رویام و فکرم یه جایی غیر اینجاست انگار به یه خواب عمیق رفتم و الان دارم دست و پا میزنم پا بشم
هم میترسم از خواب عمیقم بلند شم هم توان ادامه این زندگی رو ندارم هیچ کس درکم نمیکنه نمی تونم حرف بزنم
من این زندگی رو دوست ندارم ولی میترسم برم کجا برم؟ جز مرگ امکان رفتن نیست ولی از اونم میترسم
دلم میخواد چشم هامو رو باز کنم و هیچی از این زندگی یادم نیاد و یه جای جدید باشم
مسخره هست بگم ک از بچگی فکرم یه جا دیگ بود ک نمی دونم کجاست انگار تبعدیم کرده بودن و من گناهکار الان میخوام برگردم 🙂💔