اخریش پارسال موقعی که میخواستم اسباب کشی کنم وسایلمو شکست چاقو برداشت من بکشه هی نعره زد و منو مادرم و خاهرامو هرزه خوند توی کوچه خیابون دنبالم کرد برادر شوهرمم عین خودش همونجا بود چوب برداشته بود چون میخداستم ازش جداشم یه بارم میخواست خودشو بکشه چطور از دست این ادم خلاص شم کاش بمیره ولی من دارم میمیرم هیچ حامی ندارم انگار توی خلسه ام همه ارزوهامو ازم گرفت همه اطرافیانمو ازم دور کرد بچه ها رو گفت میکشم دوس دارم سرشو بیخ تا بیخ ببرم یادم افتاد کلوچه گرفته ببودم بخورم توی ماشین نشسته بودم از پنجره پرت کرد بیرون که چرا زیر دستم گذاشتی اونا رو از رو زمین جمع کردم باگریه بازم ارزوی مرگشو کردم بازم یادم اومد مادزم هی میگفت برو زندگی کن بازم یادم اومد گفت چون کار اشو درست انجام نمیده اینکارو کزدم بازم منو مقصر کرد بازم هیشکی باورش نشد هیشکی حامیم نشد مسلمونا یکی منو نجات بده تا قاتل نشدم خدایا پدرمو ازم گرفتی بعدم اون خواهر مدام منو اذیت کرد و کتک زد حالا این مرد لاشخور عوضی