یاد زن عموی خودم افتادم بچه بودم همین کارا رو با من میکرد
یه ساختمون زندگی میکردیم دختر همسایه بغلی رو میاورد میگفت شعر بخون قرآن بخون بعد هی میزد تو سر من که ببین چقدر قشنگ بلده شعر بخونه قرآن بخونه
در صورتی که اون مهد و پیش دبستانی میرفت من نمیرفتم
الان فهمیدم قصدش خراب کردن اعتماد به نفس من بود الانم که سی و خرده ای سالمه گاهی میبینمش از موفقیت بقیه دخترای فامیل میگه و گنده شون میکنه