قبل ازدواجم دو سال با پسر یکی از اقواممون دوست بودم که واقعا عاشقم بود قبل از اینکه باهاش دوست بشم چندسال دنبالم بود و هزگز کسی اندازه اون دوستم نداشت.فوق العاده پسر خوبی بود فقط برادرش اعتیاد داشت که اونو بهونه کردم و کلی ازارش دادم و
وقتی یه کیس به ظاهر بهتر سر راهم قرار گرفت اونو ولش کردم و ازدواج کردم
خیلی بچه بودم و احمق فکر میکردم چه اینده رویایی در انتظارمه
شوهرم از شب عروسی تا الان که ده سال میگذره عذابم داده
اونم ازدواج کرد چندسال بعد از من با دختر عموش
میشنوم که زندگی خوبی نداره چون زورکی بوده ازدواجش
منم زندگی خوبی ندارم
خیلی احساس گناه میکنم باعث خراب شدن زندگیش شدم زندگی خودمم خراب کردم شاید اگر حماقت من نبود جفتمون میتونستیم زندگی خوبی داشته باشیم
دیوانه وار عاشقم بود وروز عقدم بهم پیام داده بود با دلشکستگی زیاد اما من خر نفهمیدم دارم چه حماقتی میکنم