بچهها من هفت سال ازدواج کردم شوهرم کارش ویزیتوری بود این هفت سال با اصرار من سرکار موند و من با بدبختی و کلی تو تاپیکای پس انداز ایده پیدا کردن تونستم زندگیمو یکم پیشرفت بدم
شوهرم انتظار یه کار پردرآمد داره نمیخواد واقعیت رو بپذیره که کار کم هست و کلی پارتی میخواد
حالا بعد یه سال با کلی قسط و قرض بیکار شد هرچی اصرار کردم بره تو شرکت دیگه گفت نه میخوام مغازه بزنم التماسش کردم دعوا کردم مرغش یه پا داشت
رفته با فروش طلاهای من که کلی بدبختی کشیدم گفتم جمع کنم کم کم خونه بخریم مغازه زده الانم براش نگرفته و دوتایی داریم کار میکنیم که کرایه مغازه رو جور کنیم فقط
احساس میکنم ده سال پیر شدم
بچهها من تو مغازه کمکشم میرم سالن هم نیمچه درامدی دارم اونم میزارم رو کرایه مغازه تازه بازم کم میاریم