من اين اي دي رو ساختم براي اينكه درد دل كنم و سبك تر بشم.از همين الان بگم نيازي ندارم كسي بياد نصيحت كنه و حرف هاي كليشه اي و تكراري بزنه كه مادرت رو دوست داشته باش و اون هم مادره و ال وبل ....پس اونهايي كه فاز نصيحت برشون ميداره به خودشون زحمت ندن چون اصولا درك نمي كنن..
مادر من از من بدش مياد.از نوزادي بدش ميومده چون بارداري ناخواسته بودم وحتي تلاش براي سقط هم كرده و نشده.اينها رو بارها خودش به من گفته .من خدس مي زنم بعد از زايمان من افسردگي گرفته باشه ولي نمي دونم.كسي كه اون موقع دكتر نبردتش.خلاصه من با هزاران احساس منفي بزرگ شدم.روزي از زندگي من نبوده كه دلم ميخواسته مادرم مثل بقيه مادرها دوستم داشته باشه ولي اون من رو طرد كرده.دوران كودكيم هميشه طرد و تحقير شدم و هميشه با من دعوا ميكرد و من رو كتك ميزد.من هيچ كار بدي نميكردم ولي هميشه احساس خطاكاري و گناه مي كردم.اين ماجرا همين طور تا بزرگسالي من ادامه پيدا كرده الان نسبت بهش بشدت احساس خشم دارم.خيلي آدم عصبي و پرخاشگر و عقده اي هست و خيلي با روان من بازي مي كنه و هنوز هم بي رط ترين چيزها رو ميندازه گردن من.ازدواج كردم و مستقل شدم فكر كردم حالا از اين به بعد روابط بهتر ميشه ولي نشد.بچه دار كه شدم تازه فهيدم چه مادر بد و پليدي بوده و چه قدر در حق من كوتاهي كرده و برام كم گذاشته.چقدر من رو اذيت كرده و هر شب به چهره معصوم دخترم نگاه مي كنم واز خودم مي پرسم چرا؟؟ مگه من چكار كرده بودم؟ چطور دلش ميومده؟؟
زن بسيار تلخ زبان و تلخ گوشت و سردي يه.داد و دعوا وسيله ارتباطشه تا حالا نديدم ارتباط بدون تنش با كسي داشته باشه.به طرز عجيبي بلده من رو اذيت كنه و به نظر مياد از اين موضوع لذت هم مي بره.بارها وقتي من ناراحت بودم داشتم گريه ميكردم به من گفته: خودت رو بكش؛ حتي راه هم پيشنهاد داده يه بار گفت : از اينجا خودت رو پرت كني صد درصد مي ميري خوب خودتو بكش ديگه!!
بله باورش سخته ولي واقعي يه
هميشه و هنوز دلم ميخواد اين رابطه نرمال بشه.هنوز دلم ميخواد تاييد بشم.بگه كه هوام رو داره.اما هر روز ناراحت و نا اميد تر ميشم.هر چي سنش ميره بالاتر بدتر ميشه.خشم من هم نسبت بهش بيشتر ميشه.هنوز طرد هنوز قهر و هميشه به من برچسب مي زنه: حسود؛ حقير؛ بدبخت؛ و و و
حرف زياده.خيلي زياد.
نمي دونم چطور ازش مستقل بشم.الان بچه كوچولو دارم و گاهي مجبورم بذارمش پيش اون و در نتيجه بهش احتياج دارم.كاش نداشتم.كاش ميشد اصلا مدتي از هم كناره بگيريم و فراموش كنم كه هست و وجود داره.خيلي دلم ميخواد بي خيال همه چيز بشم و بشينم خونه بچه ام رو بزرگ كنم بي منت بي نياز از هر كسي...امكانش نيست.هر روز با دلهره و نگراني از خواب بيدار ميشم كه امروز چه چيزي قراره برام رقم بخوره؟امروز چه جور روي اعصابم راه ميره و اذيتم ميكنه؟ بخاطر دختر كوچولوم تحملش ميكنم و حرفي نميزنم ولي خيلي حالم رو بد مي كنه.