چندین ماه پیش اومد خاستگاری
و چون کارش استان دیگه بود
تا دوبار همدیگه رو دیدیم و بعد برای آشنایی قبول کردیم دوماه طول کشید،بعدم دوباره هر یکماه یکبار میومد.
تو این چند ماه وضعیت خانوادمون خیلی بد بود داداشم مریض بود بابام مریض بود و من واقعا حوصله نداشتم
خیلی نسبت بهش میل نداشتم و با بدتر شدن شرایطم حسم بدتر شد بهش
و از اونور اون آدم خیلی به من وابسته شده بود خیلی زباد
با اینکه من مسئله آدم احساسی و وابسته ای نیستم و زبون خوشی خم ندارم