2777
2789

خواهر توی سی سالگی فوت کرد با یه دختر سه ساله که خیلی سختی کشید شاهد خون بالا آوردن مامانش و با آمبولانس رفتن وقت و بی وقتش بود شاهد دست های کبود از آنژیوکت همیشگی و خون گرفتن های مکرر و دردها و بی تابی های بعد شیمی درمانی مامان خوشگلشو میدید که حال نداره و دل خوش بود که براش قصه میخونه تنها کاری که ازش بر میومد همین بود 

مرا به خاطرت نگه دار... 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

شوهر خواهرم شوهر خوبی نبود اما بچه اش رو دوست داشت خواهرمو اذیت میکرد زن صیغه میکرد کتکش میزد و تحت تاثیر خانواده اش بود  معتاد شد که خواهرم با بدبختی ترکش داد میخواست طلاق بگیره که باردار شد بعدم درگیر سرطات خواهرم اون زمان خونه مادرشوهرش زندگی میکرد هنوزم همونجاست شوهرش در کل تو عمر کوتاهش خیر ندید ما هم دامادمون رو واسه همین چیزاش دوست نداشتیم

مرا به خاطرت نگه دار... 

وقتی پر کشید عروسک قشنگش سه ساله بود باباش دوسش داشت و به ما نمیداد چند وقت خونه ما بود چند وقت اونجا تا اینکه دو یال بعد فوتش دامادمون رسما ازدواج کرد با یه خانوم مطلقه که خودش یه پسر داشت

مرا به خاطرت نگه دار... 

پسرش هم توی شهر دیگه پیش پدر خودش بود بعد از ازدواج دیگه نذاشت بیاد خونه ما میگفت هوایی میشه ما ولی میرفتیم میدیدمش واسه گردش و ناهار بیرون میبردیمش و براش کفش و لباس اسباب بازی میخریدیم

مرا به خاطرت نگه دار... 

اما بعد از چند وقت دیگه خریدامونو نمیبرد خونه میگفت اون خانوم میندازه سطل آشغال و اجازه نمیده استفاده کنه البته ما اصلا داخل خونه نمیرفتیم و از قبل با دامادمون هماهنگ میکردیم که میریم دنبالش و مزاحمتی واسه اون خانم نداشتیم

مرا به خاطرت نگه دار... 

یه مدت که گذشت دیگه دامادمون بهانه میاورد و میگفت نیستن و...  تا اینکه از یه واسطه شنیدم اون خانم گفته اگر بیان بچه رو ببرن زنگ میزنم و پلیس و این حرفا ما نترسیدیم چون کار خلاف نمیکردیم فقط چون متوجه شدیم مخالفه ترسیدیم بچه رو اذیت کنه و تلافی سرش دربیاره واسه همین دیگه نرفتیم فقط دورا دور حالشو میپرسیدیم

مرا به خاطرت نگه دار... 

تا اینکه چند وقت پیش مامان و بابام تو خیابون اتفاقی دیدن خواهرزاده ام رو بعد چندسال اونم گفته بود شماره نمیشناسم الان حدود دوازده سالشه ما از وقتی مدرسه رفت ندیدیمش مگه میشه نشناسه؟ مامان گفت ناراحت بوده فکر کرده ما ولش کردیم که اینطوری گفته خیلی دل پدرومادرم شکست 

مرا به خاطرت نگه دار... 

واای دلم اتیش گرفت

بالاخره منم آنلاین شاپ خودمو تاسیس کردم 🥳👏کلی لباس فوق ناز واسه کوچولوها دارم آیدی پیجمم اینه :happy.child.iran بچها فالوم کنین هر روز پست جدید میذارم 🇮🇷😘🤗پسر خوشگلمو 😍که در بالا مشاهده میفرمایید از اولین ثانیه های زندگیش تا بحال همینطور چشم بازه این پسره،نمیخوابه که😩بس که شیطونکه

ما فقط میخواستیم تو آرامش زندگی کنه اما الان نمیدونم کارمون درست بوده یا نه

اون زمان گفتیم خودش که بزرگ شه میاد سمتمون چ نمیتونن چیزی بگن ولی حالا انگار اشتباه کردیم

مرا به خاطرت نگه دار... 
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
پربازدیدترین تاپیک های امروز