خواستگاری کرده ازم و قراره ازدواج کنیم تقریبا همه فامیل مارو نامزد میدونن ؛؛؛امروز ناهار رفتیم بیرون باهم مثلا سالاد ماکارونی بخوریم؛؛؛؛ی پسره رد شد نمیدونم چی گفت تیکه انداخت خودم اصلا متوجه نشدم محمد فهمید و رفت سراغ پسره و دعوا کرد ک چرا مزاحم شدی و مگ خودت ناموس نداری و اینا
داشت دعواشون میشد منم مثلا خواستم دعوارو بخوابونم گفتم محمد ولش کن چیزی نیست و هیچی نگفت این آقا
اینم بدتر شد جلو اون همه ادم بلند سرم داد زد گفت تو خفه شو
تو ماشین میخواست منو برسونه خونه مون تو کل مسیر ی کلمه هم باهاش حرف نزدم هی نگام میکرد ولی من نگاش نکردم فقط خدافظی کردم اومدم خونه مون گرفتم خوابیدم از عصر چن بار زنگ زد ولی جواب ندادم الانم پیام داده