یه روز شدیداً دلم گرفته بود ..توی راه مدرسه تا خونه دوست داشتم بارون بباره ک گریه کنم . ک اشکام گم بشه توی بارون , شایدم  بارون گم بشه توی اشکام .هر چی به خونه نزدیک تر میشدم نا امید تر میشدم .. 
وقتی  سر کوچه رسیدم قدم هام خیلی آهسته شد ، نمی خواستم باورم کنم که خدا به خواستم بی تفاوته .. وقتی در خونه رسیدم، چند دقیقه نشستم . برام عجیب بود ک بارون نبارید. 
از خدا گله کردم که تو از بنده هات بی معرفت تری . 
چند سال بعد دست روزگار منو برد بغل خیابون .شب عید بود .. و من هفت سین سفالی  خریدم تا بفروشم تا کنار یه سری ظرف مسی بفروشم ..تا ظهر بازار خوب بود و خبری نبود ...
 نزدیک های غروب بارون گرفت ... تا وسیله هامو جمع کردم .کارتون هاشون خیس شدن .. وقتی روبه روی طلا فروشی شوکه نشسته بودم.. کارتون های خیس، خودش رو ول کردن و کل جنس های سفالی شکستن ...
 اون لحظه یاد تیکه یی که به خدا انداختم ، افتادم .. 
شاید اون لحظه بارون حال منو خوب میکرد .. شاید حال خیلی هارو خراب .. شایدم نه