من بعد از دوسال که با دوستای صمیمیم قطع رابطه بودم، دو هفته پیش دعوتشون کردم خونمون و پذیرایی مفصل کردم و حتی واسه شوهراشونم غذا دادم بردن و خلاصه آشتی کنون بود.(اونا از هم ناراحت بودن . هیچ کس از من دلخور نبود . من فقط واسطه شدم). بعد متوجه شدم پسر دایی من رفته خواستگاری خواهر یکی از همین دوستام و کلی ذوق کردم و با شوخی و خنده گفتم خب پس فامیل شدیم و اینا . دوستم پرسید چجور آدمیه ؟ گفتم خوش اخلاقه و سالمه ولی خیلی مذهبی ان .( خانواده دوستمم مذهبی ان اتفاقا) . آقا این حرف من گوش به گوش رسید به داییم و اونم زنگ زد بهم گفت دوستت هرچی پرسید تو چیزی نگو این خیلی تو کارای خواستگاری و اینا دخالت میکرده گفتم اوکی منم تا الان چیز بدی راجع به شما نگفتم . دیشب مجلس جشن بود من ارایشگاه رفتم ولی دوستمو دیدم که خواهر عروس بود فقط موهاشو دم اسبی بسته بود و نگا نمیکرد . گفتم حتما منو ندیده صداش زدم و سلام کردم یه سلام و احوال پرسی سرسری و خیلی خشک کرد که من جلو مامانم آب شدم . اصلا نمیفهمم چرا . دیشب تاحالا تو فکرشم