مادرشوهر من موقع اقدام برای بارداری تو روم برگشت گفت به یه ورم که میخواهی بچه بیاری و تو نه ماه باردایم باهام تماس نگرفت و اصلا لهم تبریک نگفت موقع زایمانم بیمارستان نیومد، درضمن وقتی باهم رودر رو شدیم بابت حرفی که زده بود گفت من این حرفارو نزدم و حاضر شد دست رو قرآنم بزاره شما باشید چیکار می کنید من که تصمیم گرفتم با یه بچه ۶ماه۶ جدا بشم چون همسرمم سمت خانواده اش
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
|•نیکی•|در یک جمله بخوام خودمو توصیف کنم باید بگم° یه آدم خوش قلب و یکم بد اخلاق و عصبی با یه روحیه ی کاملا احساسی°گر بشکند من ،زاده شود منِ دیگریبهترین اتفاق زندگیمA🔗... درخواست دوستی قبول نمیکنممممممم😐
همه بد نیستن هیچ وقت با دید منفی وارد خانواده ای نشوسعی کن بشناسی
رفتار کسی ک مادرشوهرع با تویی ک عروسشی و با منی ک غزیبم متفاوته عزیزم
درکل انتخابم این بوده ک نباشع این شخص اما خانوادع من راضی نیستن ب ازدواجم
|•نیکی•|در یک جمله بخوام خودمو توصیف کنم باید بگم° یه آدم خوش قلب و یکم بد اخلاق و عصبی با یه روحیه ی کاملا احساسی°گر بشکند من ،زاده شود منِ دیگریبهترین اتفاق زندگیمA🔗... درخواست دوستی قبول نمیکنممممممم😐
مراقب باش چه کار می کنی. به خاطر دعوا با مادرشوهرت جدا نشو. با بچه کوچیک. سیاست داشته باش فاصله بگیر سر شوهرت رو شلوغ کن نتونه بره و بیاد رفت و آمدت رو کم کن. اونم رفت و اومد شما و بچه ات نرید.
همکار من سر همین که شوهرش طرف مادرش بود جدا شد سر یک ماه پشیمون شد. و دیگه راه برگشت نداشت. اونم یه بچه داشت.
وای چقدر شرایطتت شبیه منه ... من الان ماه شش بارداری هستم، روزی که رفتیم به خانواده هامون بگیم، یه جعبه شیرینی بردیم ولی مادرشوهرم اصلا بهم تبریک نگفت، پسرشو بغل کرد، بردش تو آشپزخونه ماچش کرد که تت تو هال صداش اومد ... چند وقت پیش به دروغ به شوهرم گفته ما رفتیم در خونه ات، زنت در رو باز نکرد و حتی آیفون رو برداشته تا فهمیده ماییم درو باز نکرد... بهش کفتم مادرت دروغ میگه و داره تهمت میزنه ولی باهام بحث کرد و از خونه رفت سمت خونه مادرش... طرفداری اونو کرد... فردا زایمان کنم کلی نگرانی دارم از الآن.... تاپیکتو دیدم ، حس کردم آینده منه
مادرشوهر و خواهر شوهر منم نه بهم تبریک گفتن نه بیمارستان اومدن شوهرمم طرف خانواده بود الان بعداز ۱۳سال دوباره دارم بچه دار میشم مادرشوهرم همه جوره منتمومیکشه شوهرم عاشقانه همراهمه خواهرشوهرامم سرشون تو زندگی خودشونو.دنیا میچرخه عزیزم هیچی موندگار نیست بخاطر بچت سیاست یادبگیر